فی الواقع

۴ مطلب در خرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

4_فمهیدم میشه خوش عکس نبود و خوب افتاد از چشم تو

چهارشنبه, ۳۱ خرداد ۱۳۹۶، ۰۱:۲۹ ق.ظ
شاید از بزرگ ترین حسرت های زندگی  " بچه های آسمان " گونه است . نه برای کفش و کتانی اش . نه خواهرانه ها و برادرانه هایش ، نه برای اول شدن در یک مسابقه دو و نه هیچ یک و هیچ چیز از حسرت هایی که با دیدن آن فیلم میتوان داشت  .
فکر میکنم حسرت در آن قیلم جایی خوردنی ست که هیچ تلاش برای سوم شدنی ،خیلی  ناگهانی به اول شدن منجر نشود . که هیچ وقت در هیچ کجای زندگی ات هیچ چیز بهتر از حد تصوراتت نشده است . هیچ معجزه ای تو را به خوشی های خارج از ذهنیتت پرت نکرده . هیچ آرزویی زودتر از موعدش به اجابت نرسیده .
هیچ چیز .
هیچ وقت .
هیچ کس .

3_

سه شنبه, ۳۰ خرداد ۱۳۹۶، ۰۱:۰۱ ق.ظ

تو فکر  کن اخبار جنگ و بشنوی و ترس برت  داره و هر جای خیابونای این شهر که قدم برمیداری ترس بمب و خمپاره و موشک از دلت رد شه . بعد فردا که داری از خیابون رد میشی یه ماشین بومب بهت بخوره و تو تموم ترسات هم نصفه کاره بمونه .

2_نگو توی این شبا نمیدونی من چیه دردم

دوشنبه, ۲۹ خرداد ۱۳۹۶، ۰۵:۰۸ ب.ظ

حالا تو فرض کن در حال ساختن دیواری باشی که رویای تا ثریا رفتش مدام در مغزت رژه میرود .میسازی و میسازی و از یک جایی به بعد میبینی کج تر از چیزی که باید بالاتر و بالاتر میرود .

که نه بدانی کدام خشت را کج گذاشته ای نه بتوانی دیوار را خراب کنی و همت دوباره ساختنش را بکنی و نه حتی بتوانی رهایش کنی . تا ثریا دیوارت را کج میسازی و " میدانی " که داری کج میسازی و کاری از دستت برنیاید . خودت را مجبور به ساختن دیواری میکنی که کج ساختنش یک روزی آوار میشود روی سرت . "که در خود شکست آیینه ی باور من ".

1_لای این شب بوها ، پای آن کاج بلند

دوشنبه, ۲۹ خرداد ۱۳۹۶، ۰۳:۱۲ ق.ظ

هرگز از خودتان ترسیده اید؟ 

صریح تر بگویم . شده در روزی و ساعتی و دقیقه ای دست به کاری بزنید که بعد از انجامش از خودتان و کاری که کرده اید ترستان بگیرد؟ 


دفعه ی اول که با جعبه ی چسب زخم هایش ب دستم ضربه زد ، حواسم از " آخر منو به باد داد" ی که در گوشم تکرار میشد پرت شد و نگاهم را چرخاندم و زیر لب گفتم نمیخاهم.  باز هم این کار را کرد.  در چشم های سبز و ناله دار زن خیره شدم و گفتم نمیخواهم . چند بار تکرار کرد . چند بار به چشم هایش خیره شدم و کلافه از اصرارهایش گفتم نمیخواهم . چشم هایش ناله داشت و من گفتم نمیخواهم.  بعد دور تر شد. به دست هیچ کس با جعبه ی چسب هایش نزد که خواهش کند که بخرد. به چشم های هیچ زن و مردی ناله نریخت که کمکش کند . جعبه به دست دور تر شد و دور تر شد .

ترس برم داشت.  تمام داستان های کودکی و تمام کلید اسرارهای دیده و ندیده ام از جلوی چشمانم رد شد.  تمام خوشی ها و خوشحالی های اخیرم با تمام علت هایشان یک به یک به حافظه ام هجوم آوردند . 

من از خودم ترسم گرفته . من از فکر الماسی که میتوانست در کلید اسرار زندگی ام در شکم تک ماهی صید شده ام باشد  ترسم گرفته . من از دعای رد نشده در دل آن زن ترسم گرفته.  من از اصرار هایش و " نمیخواهم " هایم ترسم گرفته .

که فقط باید خدایی باشد تا که برای نبخشیدن هایمان ما را ببخشد .