هرگز از خودتان ترسیده اید؟
صریح تر بگویم . شده در روزی و ساعتی و دقیقه ای دست به کاری بزنید که بعد از انجامش از خودتان و کاری که کرده اید ترستان بگیرد؟
دفعه ی اول که با جعبه ی چسب زخم هایش ب دستم ضربه زد ، حواسم از " آخر منو به باد داد" ی که در گوشم تکرار میشد پرت شد و نگاهم را چرخاندم و زیر لب گفتم نمیخاهم. باز هم این کار را کرد. در چشم های سبز و ناله دار زن خیره شدم و گفتم نمیخواهم . چند بار تکرار کرد . چند بار به چشم هایش خیره شدم و کلافه از اصرارهایش گفتم نمیخواهم . چشم هایش ناله داشت و من گفتم نمیخواهم. بعد دور تر شد. به دست هیچ کس با جعبه ی چسب هایش نزد که خواهش کند که بخرد. به چشم های هیچ زن و مردی ناله نریخت که کمکش کند . جعبه به دست دور تر شد و دور تر شد .
ترس برم داشت. تمام داستان های کودکی و تمام کلید اسرارهای دیده و ندیده ام از جلوی چشمانم رد شد. تمام خوشی ها و خوشحالی های اخیرم با تمام علت هایشان یک به یک به حافظه ام هجوم آوردند .
من از خودم ترسم گرفته . من از فکر الماسی که میتوانست در کلید اسرار زندگی ام در شکم تک ماهی صید شده ام باشد ترسم گرفته . من از دعای رد نشده در دل آن زن ترسم گرفته. من از اصرار هایش و " نمیخواهم " هایم ترسم گرفته .
که فقط باید خدایی باشد تا که برای نبخشیدن هایمان ما را ببخشد .