هر جا که میرم مقصدی
اون خیلی احمق بود .
هر وقت فکر میکرد یه کار خوبی کرده بغض میکرد . غصه ش میگرفت . اشکاشو پنهونی میریخت و دلش به حال خوبیاش میسوخت .احمق بود . نبود؟
اون خیلی احمق بود .
هر وقت فکر میکرد یه کار خوبی کرده بغض میکرد . غصه ش میگرفت . اشکاشو پنهونی میریخت و دلش به حال خوبیاش میسوخت .احمق بود . نبود؟
13reason why
سریال داستان دختریه که خودکشی میکنه و تو اون 13 دلیل که اونو متقاعد کرده برای خودکشی رو تعریف میکنه.
نمیخوام شبیه تینیجرهای تحت تاثیر قرار گرفته رفتارکنم . نمیخوام باهاش عمیقا همزادپنداری کنم و آه از ته دل بکشم که آره! میفهممش.
نمیخوام شبیه هفده سالگی هام که عملا برام اتفاق افتاده بود چنین شرایطی که تحت تاثیر یک خودکشی ، منم شب ها و روزها به این رفتار فکر کرده بودم و تا پای عمل بهش رفته بودم باشم .
نمیخوام آه و ناله کنم و باز تکرار میکنم که نمیخوام حداقل پیش خودم شبیه تحت تاثیر قرار گرفنه ها باشم.
فقط یه چیز و میخوام بگم
هانا 13 دلیل داشت برای اینکه خودشو بکشه. 13 دلیل پیدا کرد که خودشو قانع کنه که عملی به اسم خودکشی رو انجام بده.
اما من میخوام از خودم حرف بزنم . از خودم که همین حالا و تو همین لحظه میتونم سیزده دلیل و علت نام ببرم که قانع کننده ی من برای دست به خودکشی زدن نیست .
بلکه تموم اون دلایل هستن که به خودی خود دارن منو میکشن. همین .
من گاها غصه های بدی میخورم
غصه های خیلی بدی میخورم
بعد کم کم تو خودم حل میشم و تموم میشم و تموم غصه های بدم میمونن که عجیب شکل منن .
اون هر وقت از چیزی ناراحت و غمگین و یا حتی عصبانی بود دلش میخواست بالا بیاره . فکر میکرد اینجوری حسای بدش رو هم بالا میاره و تموم میشن و میرن .
هر وقتم حالت تهوع داشت از دست همه چی و همه کی ناراحت و غمگین و عصبانی بود.
تهوع رابطه ی مستقیمی با زندگی اون داشت .
+من که سفت زدم مونده خب هنوز کبودیش
لیتو_میام بالا سرت
عمیقا احساس بزرگ شدن میکنم . چون بار ها اومدم حرف بزنم و بار ها حرفمو خوردم و به خودم اخطار دادم دیگه هرگز کسی رو تو غمات شریک نکن .
بزرک شدم نه؟ که قلبم پره از حرفایی که دوست داره همون جا دفنش کنه .
"گمونم واژه ها مغز منو میدون مین کردن"
فراموشی یه معضله و فراموش کردن جمله بندی کلمه ها معضلی دیگه . دیگه بلد نیستم حرف بزنم.دیگه بلد نیستم چیزی بگم . من جا زدم خودمو و خودمو جا گذاشتم .
درست تو روزایی که خسته بودم از رفت و آمدام اون داشت میرفت . پرسیده بودم چرا و اون دوری راه و بهونه کرده بود برای رفتن همیشگی . واسم مهم نبود چرا و چه کسی. مهم من بودم و قلبی که زود عادت میکرد و جای خالی آدما حفره ی عمیقی درش ایجاد میکرد. من به خودشو صداش و وسایلاش نگاه میکزدم و مطمئن بودم بعد از رفتنش غم عمیقی منو در بر میگیره و هر روز با غصه سوال تکراری " چرا میری ؟ " رو تکرار میکردم و اون دلیل میاورد و من با لجاجت تمام رفتنش و تمام دلایلش رو زیر سوال مییردم و حالا میفهمم آدما بندگی کوچیکی از کلمه ی " ترجیح " دارن و اون رفتن و به موندن ترجیح داده بود . درست مثل منی که گفتنش رو به نگفتنش ترجیح میدم . ترجیح میدم بگم کسی تصمیم به رفتن گرفته بود که من بهش عادت کرده بودم و از رفتنش بت غم انگیز ترسناکی ساخته بودم . روزها میگذشت و هر روز به روز رفتنش نزدیک تر میشد.
به خودم که اومدم دیدم ترک شدن همون کابوسیه که دارم ازش فرار میکنم و منطق بی فکر من بهم درگوشی میگه که قبل از ترک شدن ترک کن . و من هم همین کارو کردم . یک روز از خواب بیدار شدم و مسیرم و کج کردم از راه همیشگی و دیگه ندیدمش . دیگه تصوراتم از نبودن اون تو جای همیشگیش بی معنی شده بود چرا که تصویر حک شده تو ذهنم از آخرین دیدار مثل همیشه ی قبل تر ازون بود .
من رفتم و ترسام و غصه هامو به فراموشی سپردم . دیگه ندیدمش . راهمون شبیه هم نبود برای برخوردای اتفاقی . من حتی تو روزمرگی هام خودش رو هم فراموش کرده بودم. تنها یادگاری هم هدیه ی کوچیکی بود که ته کیف قدیمیم جا خوش کرده بود و من حتی اون هدیه هم فراموش کرده بودم.
فراموش کزده بودم تا همین دیروزی که کسی سلامش رو به من رسونده بود . سلامش به من رسید و خودش مثل جرقه ای که مدت ها بوده خاموش گوشه ای منتظر نشسته بوده تا آتیش بگیره تو ذهن من روشن شد و تموم نمیشه . تموم نمیشه که خوابیدم و خوابش و دیدم و اون خواب تو سرم هی تکرار میشه .
تموم نمیشه که من فراموشی گرفته حالا و همین جا گفتنش و به نگفتمش ترجیح میدم که شاید دوباره به دست فراموشی سپرده شه.