یه روز خوب، یه روز دیگه س
"مدام از خودم میپرسم این زخم های آشکار و پنهان چگونه درمان میشوند و کی بحران به پایان میرسد؟"
"مدام از خودم میپرسم این زخم های آشکار و پنهان چگونه درمان میشوند و کی بحران به پایان میرسد؟"
آدما چه جوری گریه میکنن که غصه هاشون آب میشه؟
بهم بگو .
آخه اون غصه های بدی میخورد .
غصه های خیلی بدی میخورد .
+طاقت و صبر و قرارم
دلم و یار و دیارم
ازم بپرس تهوع یعنی چی ،
تا برات تکرار کنم که " تکرار "
شاید به هر کس بگی معنوی ترین لحظه ی زندگیت چی بوده ، چیزای مختلفی به ذهنش برسه برای گفتن. و یا شاید هم پیش زمینه ی خاصی برای جواب این سوال نداشته باشه .
ولی من یه جواب پر رنگ دارم و مطمئنم پر رنگیش تا هستم برام کمرنگ نمیشه .
تو که میدونی کدوم لحظه رو میگم؟
اون روزا من ترسناک ترین روزهای عمرم و سپری میکردم . روزایی که ترس تموم وجودمو گرفته بود و من تو اوج بی پناهیام رو اورده بودم به چهل روزه های زیارت عاشورا و عهد. و این بین چیزی که از ذهن و زبونم دور نمیشد آیه هایی بود از بقره . آیت الکرسی. من میترسیدم و به خودم میلرزیدم و آیت الکرسی ورد زبونم بود و با خودم میگفتم خدای این آیه ها علت این ترسا رو از من میگیره و قلب منو آروم میکنه .
تو که میدونی از چیا حرف میزنم؟
یه شب خوابیدم و صبحش مثل بقیه روزا از خواب بیدار نشدم. صبح علی الطلوع بود و بین خواب و بیداریام چیزی شبیه به اذان دم غروب که از مسجد پخش میشه تو گوشم میچیده بود . اذان نبود ولی .یکی انگاری داشت از پشت تموم بلندگوهای مسجد محل همون چند آیه رو با قشنگ ترین صدا و لحن میخوند و من بین همون خواب و بیداریام باهاش تکرارش میکردم . چشمام بسته بود و آیت الکرسی بین لبام چرخ میخورد و من میشنیدم و به خودت قسم که اون صدا و حس هنوزم برام زنده س .چشم که باز کردم خونه ساکت تر از همیشه بود و من تو چشمای خواب بقیه دنبال بیداری ناشی از اون صدای بلند بودم . اما چنین خبری نبود . چند دقیقه گذشت تا به خودم اومدم و به خودم فهموندم فقط خواب بوده و قلبم ریخته بود ازین حس سر صبحی و با خودم فکر کرده بودم تو باعث این حسی و نگاه کردی به قلبم و خواستی ترسام و از من بگیری .
نگرفتی. حالا مدت ها از اون روز میگذره و تمام پناه. اوردنای من به تو هیچ نتیجه ای نداشته و تو فهمیدی دارم از تو امید میبرم و نخواستی نشون بدی این پناه عبث نیست .
من هنوز ترسام و یدک میکشم و تو خودت میدونی و میبینی که دیگه از بین رفتنی نیستن و هیچ کاری نکردی .
همه ی اینا رو گفتم واسه یه علت . همه ی اینا رو گفتم که تهش یه چیز و بهت بگم. خواستم قسم بخورم به همون لحظه ای که بین خواب و بیداریام بهترین لحظه و شاید بشه گفت عمیق ترین لحظه ی زندگی منو ساخت و آرامشی بهم داد که هیچ چیز دیگه ای نداد .خواستم به قشنگی اون لحظه و حال خوبی که از اوهام نگاه تو بهم دست داد قسم بخورم . قسم بخورم که اتفاقی که از فردا به بعدم میخواد اتفاق بیفته تظاهر به من قبل تر ازینه و تو هیچ نقشی توش نداری و خودت بهم یاد دادی هیچ نیت زندگیمو وصل تو نکنم . چون تو خودت بودی که اینو بهم فهموندی و یادم دادی .
هر چند
که هر بار کفر گفتم ترسی به ترسام اضافه شده . ولی مگه چاره ای هست .