فی الواقع

۴ مطلب در مرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

رفته مجنون و لیلا به جا مانده

پنجشنبه, ۲۵ مرداد ۱۳۹۷، ۰۸:۳۷ ب.ظ

دیگه نمیشه اینجا نفس کشید . دیگه اینجاها هوای کافی نیست . هیچیش اندازه من نیست و فاک به این زندگی که گاها فکر میکنم شاید من اندازه ش نیستم . اوضاع عوض شده و چیزی برای موندن نیست. هی با خودم میگم باید برم و باید ترک کنم . باید اینجا و همه تعلقات مادی و معنویش و ترک کنم . باید برم و دوباره با خودم مرور کنم که چی شد و چیکارا کردم و بعد همشون رو به قهقهرا بفرستم . من ظرفیتم برای موندن هام تموم شده . آره ... گاها یادم میره باید برم و بعد یه تلنگر بی ارزش و ثانیه ای منو میبره و میکشونه تو خودم و تبدیل میشم به یه جنین نه ماهه که زور میزنه خودشو بکشه بیرون ازون تگنای طاقت کش . خیلی صبر کردم برای فرصتی که رفتن و برام آسون کنه . پیش اومد.نرفتم. موندم و به دلم صابون بهتر شدن اوضاع رو زدم و باز هم تکرار میکنم که فاک به این زندگی که هیچ جاییش اندازه هاش درست نیست.  موندم و بار ها خودمو لعنت کردم برای موندنای بی دلیل . ولی حالا باید رفت.  همین حالایی که حتی هوای موندنم نیست و بوی گه موندگی همه جا رو گرفته . چرا نباید برم وقتی روحم خیلی وقته که دیگه اینجا نیست . دلخوشی های قدیمی مردن و کسی که باید ، دست منو برای موندن نگرفته و حتی وادارمم نمیکنه برای موندن.

بغض و اشک چیز روتینی میشه برات وقتی همه آدما و چیزایی که دوست داری داشته باشی ؛ قبل ترها توی مشتت بودن و حالا چیزی ازشون برات نمونده.  حالا تنها کاری که ازشون برمیاد یه آغوش پر بغض و یه ببخشید بی ثمره . چه انتظاری میشه داشت وقتی حتی آدما و خودت هم دیگه اندازه هم نیستید و کاری برای هم نمیتونید بکنید؟ از دست رفته ها از دست رفتن و بجز باور برنگشتنشون چیز دیگه ای نداریم .

من باور کردم . رفتن آدما رو باور کردم و حالا به این باور رسیدم که باید برم. زندگی مرحله ی پرتی رو داره میگذرونه و من باید خودمو آماده کنم و تموم این بند و بساط خاک گرفته رو با خودم جمع کنم و ببرم. کسی هر روز حس ششمش از نبودن و نموندن منو واسم تکرار میکنه و من میخندم و یه نه بزرگ حواله ش میکنم و کیه که بدونه من تو این بی هوایی دارم قاتل خودم میشم و باید خودمو نجات بدم و وای بر من که سست تر ازونم که همت کنم واسه بستن چمدونای رفتن .

فرق کرده اوضاع .گفته بودم غصه های بدی میخورم و خب نباید اینو به حساب واکنشای یهویی و افسردگیای لحظه ای میذاشتیم. چون غصه های بد تبدیل شدن به چیزای خیلی بدتری . دارن منم بد میکنن و من دیگه هیچ چیز خوبی واسه مقابله ندارم . دیگه هیچ چیزی ندارم.  

کسی برام پیام فرستاده بود که من کمکت میکنم . نمیذارم چیزی مثل قبلش بمونه و همه ی اون آدم بدا رو از زندگیت حذف میکنم و بدیاشونو از بین میبرم . پیش من واسه اون خط و نشون کشیده بود و دندون و چاقو تیز کرده بود براش . شنیده بودم و هیچ اعتنایی نکرده بودم و فقط منتظر مونده بودم . موعدش رسیده بود و اون کاری نکرده بود . منم از هوای نفس کشیدنم کم و کمتر شده بود .

من باید برم . باید ازین برزخ لعنتی گورمو گم کنم و ته این سردرگمیا رو پیدا کنم و خودمو تبعید کنم همونجا.  باید برم. باید ترک کنم .

دوشنبه, ۲۲ مرداد ۱۳۹۷، ۱۲:۲۲ ق.ظ

بغض، خوشحالی ، آرامش ، حسرت ، حسادت ، غرور ، درد و خیلی دیگه از حسای متناقض باور نکردنی؛

همون چیزایی هستن که همزمان تو لحظه به لحظه های امروزم جریان داشتن و من مینویسم که یادم بمونه چقدر برام خاص بود . 


گرچه گل تاب طوفان ندارد

دوشنبه, ۱۵ مرداد ۱۳۹۷، ۱۲:۴۷ ق.ظ

بیشتر ازین نمیشه توی برزخ معطل موند؛ حتی اگه ایستگاه بعدی جهنم باشه .

+دبالوگ

و باز هم این چرخه های تلخ ادامه پیدا میکنه و رفتن و فرار بهترین راه حل به نظر اومدس . من گفته بودم . گفته بودم که رفتم . گفته بودم که خیلی وقته که رفتم . گفته بودم ازم دلیل رفتنم رو نپرس چون من خیلی وقته که رفتم . سردمه و هیچ کسی برای سوال تکراریه "حالا چیکار باید بکنیم؟" هیچ جوابی نداره و وای ز دردی که درمان ندارد.

من

پنجشنبه, ۴ مرداد ۱۳۹۷، ۰۳:۵۵ ق.ظ

من ازونام ک آوار یهو رو سرم خراب میشه . میپرسی چرا اینو میگم؟ پس خوب گوش کن .

زندگی میچرخه و من اتفاقی رو که کسی منتظرش نمیمونه هر روز و هر هفته منتظرش میمونم. چون قبلترا اتفاق افتاده و ما امید بستیم ب تکرار نشدن دوبارش و متحیر به وقوعش زل زدیم . و خب چرا دروف؟ همه فراموش کردن و من پیش خودم زار زدم که چرا کسی کاری نکرد؟