فی الواقع

۱۵ مطلب در تیر ۱۳۹۶ ثبت شده است

19_چی منو از فکرت دراره؟

سه شنبه, ۲۷ تیر ۱۳۹۶، ۱۲:۰۱ ق.ظ

چند درصد التماس دعاها و محتاجیم به دعاهایی که به زبون میاد، واقعا تبدیل میشه به دعای از ته دل؟

18_نگران من هستی؟ که نگیره دلم؟

شنبه, ۲۴ تیر ۱۳۹۶، ۰۴:۵۴ ق.ظ

قبلترا ، خیلی قبلترا ، اون وقتایی که تو دوران صورتی پوشیه مدرسه رفتن بودم، یه بار میخواستم برم پیش مشاور مدرسه و برای اولین بار باهاش حرف بزنم و سوالی رو که تو همون عوالم بچگی تو سرم پیدا شده بود و ازش بپرسم . رفتم و بهش گفتم خانم فلانی؟ من دو تا دوست دارم به اسم ایکس و ایگرگ . ایکس از ایگرگ با خداتره . نماز خون تره . در کل "معتقد" تره! خیلی بیشتر . اما چرا همیشه نمره های ایگرگ بیشتره ؟

بگذریم که اولش چشماش گرد شد و از سوالم متعجب خیره ی من بود . اما یکم بعد که تونست سوالم و هضم کنه سعی کرد جوری با زبون خودم و اندازه ی فهم اون موقع خودم بهم بگه این موضوع به خیلی چیزای دیگه ای بستگی داره و عامل نمره ی بالا داشتن و نداشتن یه نفر فقط اعتقادی که به خدا داره نیست .

من اون موقع ها وسط کشف خدای خودم بودم . وسط پیدا کردن یه معجزه از طرف اون تا به خودم ثابتش کنم . تا ی رد محکمی ازش ببینم که اگه جایی از زندگیم کمش آوردم مدام به خودم تلنگر بزنم که من فلان وقت و فلان جا ازش ردی دیدم و  بودنش و درک کردم و باور

خیلی گشتم . خیلی منتظر موندم . تا اینکه ی جایی از روزای زندگیم که حتی خودمم نمیدونم کجاش بود و کدوم روزش ، با خودم قرار گذاشتم که تو باورش کن. هر چی که شد تو بهش باور داشته باش . هی به خودم تلنگر زدم که هی فلانی! تو داریش! باورش داری! بهش اعتقاد داری! تو کسی رو داری که مهربونه و مهربون بودنش تو تصورات تو جا نمیشه . خیلی روزا بود که این جمله رو با خودم تکرا ر کردم . که نا امید میشدم و هیچ دری رو به سمت خودم باز نمیدیدم و یک آن ب خودم میومدم که به خودت بیا! تو کسی رو داری که مهربونیش و بخشندگیش حتی تو تصوراتت جا نمیشه! بعد حتی با فکر کردن به داشتن چنین خدایی قلبم آروم میشد.

شده دفعاتی که ازش وقوع اتفاقاتی رو بخوام و بعد از اتفاق نیفتادناشون خیلی متحیر و غمگین ازش بپرسم چرا؟ چرا ؟؟ بعد به زور به خودم بفهمونم که اون خداست . از حکمتایی سر در میاره که تو سر درنمیاری. تو نمیفهمی شون . پس بسپار به خودش . بعد خودم حرفام و از خودم قبول کردم و غمگین و غصه دار نشستم به انتظار گذشت زمانی که منو به درک یه قسمت کوچیکی از حکمتاش برسونه .

من حکمتا رو نفهمیدم به هزار و یک دلیلی که میتونه باشه و من حتی نمیتونم بفهمم کدوم یکی شون.

من سالها وسط یه جنگ درونی تو وجود خودم از خودم و خدام دنبال یه رد و نشونی از خودش گشتم و از خودش بار ها خواستم بهم یه نشونی واضح نشون بده که دلم به بودنش قرص باشه و مغز کم من هیج چیز غیر مستقیم و پر حکمتی رو نمیفهمه . تو تموم این سالها باهاش درد دل کردم و گفتم همه ی بنده هات مثل هم نیستن و یکی شون بین اون همه پیدا میشه که نسبت بهت سست باشه و ازت یه حضور پر رنگ بخواد . من ازش خواستم. اتفاق نیفتاد . یا افتاد و پر رنگیش با همه ی خوشرنگیش باز هم از فهم من کمتر بوده .

اما اتفاقای پر رنگ به عقل و مغز من تو تموم این دوران چیزی بود برعکس چیزی که خواستم . بار ها اتفاقاتی افتاد که من سست ایمان بین یه نزاع روانی درونی انگشت اتهامم میرفت سمت خدایی که باید پاسخگوی چراهایی میشد که مسببش منو از پا درآورده بود . اما باز هم بین تموم زمین خوردنایی که اتفاق می افتاد بلند میشدم و دست ب زانو هام میزاشتم و باز هم امید وار ب خودش ادامه میدادم   باز هم مهربونیش و بیشتر از تصوراتم میدونستم . باز هم میدونستم نگاهم میکنه و با لبخند منتظر منه تا دوستش داشته باشم و اون بیشتر از قبل دوستم داشته باشه .


من امشب فقط دلم میخواست بهش بگم من حواسم هست که تو طاقت درد کشیدن و رنج بنده هات و نداری  . میخواستم بهش بگم حواسم هست که تو حواست بهم هست . خواستم بهش بگم میدونم که تو رفیق کسایی هستی ک رفیقی ندارن .فقط خواستم بهش بگم واسم رفاقت کن . خواستم اینا رو بگم و جمله ها اشتباهی هجوم اوردن .


17_

شنبه, ۲۴ تیر ۱۳۹۶، ۰۳:۱۲ ق.ظ
هی مات و منگ میشم و هی فکرم میره جاهایی که دوست نداره بره و هی حالم خوش نیست و هی نفوس بد راهشونو پیدا میکنن و هی ته همه اینا با خودم تکرار میکنم که خدا نمیزاره... خدا نمیزاره اتفاقای بد بیفته... خدا خودش طاقت نمیاره...نمیزاره...

16_ بیست روز؛ روزی بیست بار

جمعه, ۲۳ تیر ۱۳۹۶، ۰۲:۵۴ ق.ظ

آدم باید برای موندن بهونه داشته باشه

آدم باید برای موندن بهونه داشنه باشه

آدم باید برای موندن بهونه داشته باشه

آدم باید برای موندن بهونه داشته باشه

آدم باید برای موندن بهونه داشته باشه

.

.

.


15_هیچی از هیچکی بعید نیس

چهارشنبه, ۲۱ تیر ۱۳۹۶، ۰۸:۰۳ ب.ظ

ازم میپرسی چرا میخوای بمیری، ولی نمیبینی من زندگی نمیکنم؟

+دیالوگ

Camp X_Ray


+ازم میپرسی چرا میخوای بری، ولی نمیبینی که من خیلی وقته رفتم؟

 

14_ چشمامو میبندم بری، چشماتو وا کن رو خودت

سه شنبه, ۲۰ تیر ۱۳۹۶، ۰۲:۴۴ ق.ظ

یه سری مریضیا و دردا هست که مدل درمونش اینه که اول بدتر میشی ، بعد یهو خوب میشی . خیلی خوب میشی .

که حداقل میشه امید داشت به وسط درمون بودن . یه وقتی همه چی خوب میشه . یهو! خیلی خوب میشه ! زود خوب میشه!

13_من ؟ بی بال و پرم بدون رویات

دوشنبه, ۱۹ تیر ۱۳۹۶، ۱۲:۵۵ ق.ظ

هر کی هستید، هر چی هستید ، هر مدلی هستید ، هر جوری بزرگ شدید ، هر جوری زندگی میکنید ، تو هر شرایط خاص و غیر خاصی که هستید ، هر جور خانواده ای که دارید و ندارید ، هر جور خورد و خوراکی که هست و نیست ، هر جور حساب بانکی پر و خالی ای  که دارید و ندارید ، هر چی که هستید ، "هر چی " که هستید ،

یه جوری رفتار نکنید که وقتی یه نفر از دور میبنتتون و حرف زدنتون و کلماتتون و لحنتون و میبینه تصورش از شما یه آدم هر جاییه بی کس و کار و بی خانواده باشه. خب ؟ هر چقدرم خودتون و حرف زدنتون و کلمات به کار بردتون و دوست دارید ، نزارید منی که منم از یه فاصله ی غیر نزدیک ته دلم با خودم هر جور فکر خاص و غیر خاصی بکنم . نزارید یکی تو دلش بهتون انگ یه سری چیزایی که دوست ندارید و بزنه .

بحث سر قضاوت کردن و نکردن نیست . حرفم سر یه وجهه و صورتیه که از طرف یه آدم برای خودش ساخته میشه و فکر میکنه خوبه و بهش افتخار میکنه ولی اینطور نیست ! خوب نیست !



+پازل بند_دل آرام /عنوان/ هر چند که ربطی نداشت

12_ " مرا مگوی که سعدی ، طریق عشق رها کن"

شنبه, ۱۷ تیر ۱۳۹۶، ۱۱:۲۲ ب.ظ
توی فیلم عصر یخبندان، یه جایی ، یه مرد که نقشش رو فرهاد اصلانی بازی میکنه به زنش میگه توی ماشینش سیگار پیدا کرده و طعنه میزنه که نمیدونستم سیگار میکشی.  زنش نگاهی میندازه و میگه از دست تو باید چیزای بدتری کشید .در حالیکه اون چند وقتی بود که در حال مصرف چیز بدتری بود . شیشه.  
در حقیقت اون زن ، مرد رو به اتفاق بدتری داشت تهدید میکرد که در خفای خودش در حال انجامش بود . اون مرد و از افتادن اتفاقی در آینده میترسوند که تو زمان حال و گذشته ش  انجام شده بود .
ما هم ؟ ما هم ازین کارا میکنیم ؟
ما هم ازین کارا میکنیم .


+ چون رها کرد و نگفت

11_ میگفت که بعد از این ب خوابم بینی

سه شنبه, ۱۳ تیر ۱۳۹۶، ۰۹:۲۴ ب.ظ

دیشب خوابم نمیبرد . تا روشن شدن هوا بیدار بودم و فیلم میدیدم و کتاب میخوندم . پنج و شش صبح که شد چشمام و گذاشتم رو هم و خوابم برد . خواب دیدم . خواب دیدم جلوی یه دستگاه بستنی ایستادم و از فروشنده میخوام بهم یه بستنی بده  . همون موقع تو اومدی . با همون خنده ی همیشگی معروفت . من دیدمت و حتی تو خوابم ضربان قلبم بالا رفت .

بیدار شدم . خوابم یادم رفت . تو یادم رفتی. رفتم بیرون. هوس بستنی قیفی به دلم زد . رفتم جلوی فروشنده و گفتم بستنی میخوام.

همون موقع یادم اومد . تو یادم اومدی . خشکم زد . چشم چرخوندم همه جا . اول و آخر خیابونو چشم چرخوندم . دور خودم چرخیدم . نبودی . ندیدمت . بستنی و گرفتم و تا ته خیابون اومدم . بستنی داشت تو دستم آب میشد و من به فکر خوابم بودم و میدونستم تو کجایی و میدونستم این وقت روز نمیتونی اون جا باشی .

بستنی آب شده رو پرت کردم سطل زباله و راه خونه رو برگشتم .


" پنداشت ک بعد او مرا خوابی هست؟"

10_ من الفبا مینویسم... ! حرف تو پیدا نمیشه

سه شنبه, ۱۳ تیر ۱۳۹۶، ۱۲:۰۸ ق.ظ

آذین، دوستمو میگم، راه افتاده تو خیابون و دست بچه های کار و گرفته و به فکر افتاده که کمکشون کنه و یه کمپین راه انداخته و کمک میگیره واسه اون بچه ها.  امروز سه تاشون و برده بود فست فودی و آرزوی خوردن پیتزا رو براشون محقق کرده بود . از هر کدومشون آرزوهاشون و پرسیده بود و از بقیه برای اجابتشون کمک خواسته بود.  لباس خریده بود.  عروسک خریده بود . پول ویزیت دکتر داده بود.  التماس دعای شفا خواسته بود . قربون صدقه رفته بود . تموم اینا رو هم شیر کرده بود واسه بقیه.  

یکی خیلی فیلسوفانه بهش گفته بود تو  با این کارات بوی بهشت میدی .  یکی خندیده بود و گفته بود دمت گرم.  یکی اشک تو چشماش جمع شده بود و فیش انتقال وجهشو نشونش میداد و میگفت خدا پشتت.  

خیلی با خودم کلنجار رفتم . هیچی نگفتم.  هیچ عکس العملی نشون ندادم.  هیچی رو تایید و رد نکردم.  نشستم تو تنهایی های خودم فکر کردم و کلافه وار به این فکر کردم که باید چند تا گل کاشت؟ چند تا گل و بعد کاشتن آب و نور داد؟ چند تا گل و حصار کشید از دست علفای هرز؟ باید تا چند شمرد و دلخوش شد؟ باید تا چند شمرد؟ واسه رسیدن بهار تا چند شمرد ؟ تا چند...