10_ من الفبا مینویسم... ! حرف تو پیدا نمیشه
آذین، دوستمو میگم، راه افتاده تو خیابون و دست بچه های کار و گرفته و به فکر افتاده که کمکشون کنه و یه کمپین راه انداخته و کمک میگیره واسه اون بچه ها. امروز سه تاشون و برده بود فست فودی و آرزوی خوردن پیتزا رو براشون محقق کرده بود . از هر کدومشون آرزوهاشون و پرسیده بود و از بقیه برای اجابتشون کمک خواسته بود. لباس خریده بود. عروسک خریده بود . پول ویزیت دکتر داده بود. التماس دعای شفا خواسته بود . قربون صدقه رفته بود . تموم اینا رو هم شیر کرده بود واسه بقیه.
یکی خیلی فیلسوفانه بهش گفته بود تو با این کارات بوی بهشت میدی . یکی خندیده بود و گفته بود دمت گرم. یکی اشک تو چشماش جمع شده بود و فیش انتقال وجهشو نشونش میداد و میگفت خدا پشتت.
خیلی با خودم کلنجار رفتم . هیچی نگفتم. هیچ عکس العملی نشون ندادم. هیچی رو تایید و رد نکردم. نشستم تو تنهایی های خودم فکر کردم و کلافه وار به این فکر کردم که باید چند تا گل کاشت؟ چند تا گل و بعد کاشتن آب و نور داد؟ چند تا گل و حصار کشید از دست علفای هرز؟ باید تا چند شمرد و دلخوش شد؟ باید تا چند شمرد؟ واسه رسیدن بهار تا چند شمرد ؟ تا چند...
- ۹۶/۰۴/۱۳