فی الواقع

۶ مطلب در آبان ۱۳۹۶ ثبت شده است

|

جمعه, ۱۹ آبان ۱۳۹۶، ۱۱:۲۳ ب.ظ

دیگه آپ نمیشه

چون نویسنده تمام قطره به قطره ی زندگیش به فاک رفته و پس عملا چیزی برای نوشتن نیست!


52_نزار این اشکا بمونه روی گونه هام

دوشنبه, ۸ آبان ۱۳۹۶، ۰۷:۲۲ ب.ظ

تمام زندگی من به این شکل بوده.  همیشه دلتنگ کسانی بوده ام که دلتنگی کارساز نبوده . بعد چنگ زده ام به آدم هایی که دلتنگی را از سرم بیندازند.

51_ خیلی وقتا بی دلیلم یادت افتادم من

شنبه, ۶ آبان ۱۳۹۶، ۱۲:۰۲ ق.ظ

دلم میخواست بیام بگم بهت. بهت بگم چند شبه خوابت و میبینم.  خواب میبینم خیلی نزدیکی بهم . بهت بگم تو بیداریام بهت فکر نمیکنم و شب که میشه تو خوابام هستی و من نمیتونم بفهمم چرا هستی.  بگم خواب دیدم دستامو گرفتی ولی تو بیداریام به گرفتن دستات فکر هم نمیکنم . خواستم بیام بهت بگم چیزی شده ؟ اتفاقی افتاده که چیزی توی ناخودآگاهم میخواد منو یاد تو بندازه؟ میخواستم بیام ازت بپرسم بهم فکر میکنی که هستی؟ وسط خوابام ، رویاهام. بهم فکر میکنی که رویا میبینم تو چشمام نگاه میکنی و من قلبم تندتر و تند تر میزنه ؟ که تو خواب فکر میکنم چقدر دوستت دارم و بیدار میشم و از خودم میپرسم مگه من دوسش دارم؟

میخواستم بیام همه ی اینا رو ازت بپرسم ولی ترسیدم.  ترسیدم مثل همیشه بخندی و بگذری و بری ...



+فکر نکن چون پاییزه ؛ این دل گرفته

   نه نه

  فکر نکن چون بارون اومد ؛یادت افتادم

  نه

  خیلی وقتا بی دلیلم یادت افتادم من...

    میثم ابراهیمی_بی دلیل

50_

پنجشنبه, ۴ آبان ۱۳۹۶، ۱۰:۳۵ ب.ظ

من هیچ شبی قبل خواب به تو فکر نمیکنم . اما تو توی تموم خوابام هستی  . به جور ثبت شده توی ناخودآگاه.  یه جوری که دوستش دارم . خیلی ام دوستش دارم .

49_

چهارشنبه, ۳ آبان ۱۳۹۶، ۱۱:۵۶ ب.ظ

از فراموش کردن رفاقتایی که خودتون تمومش میکنید حرف نزنید...گله ای هم نکنید.

چه کنی بند ز بندت همه یکبار جدا

سه شنبه, ۲ آبان ۱۳۹۶، ۰۸:۵۸ ب.ظ

میخوام ازت بگذرم  . تمومت کنم . حتی بهت فکرم نکنم . دست از همه ی به امید تو گفتنام بردارم . سر هیچ دوست داشتنی از تو توی چشمام اشک جمع نشه . فراموشت کنم . بگذرم . به هیچ پنجره ای نگاه نکنم . دل به هیچ پنجره ای نبندم . دل خوشی الکی نداشته باشم . امید الکی نداشته باشم . سرم و بندازم پایین و اول صبحا که پامو میزارم بیرون تو دلم نگم هوامو داشته باش . کوکی که خودم با دستای خودم به مقنعه م بستم و باز کنم . پاره کنم . همه بندای وصل شده از دلم به خودتو باز کنم . من از نذر هر شبم دست برداشتم . دیشب . همین دیشب دست برداشتم.  همه وجودم اشگ میریخت و سرم داد میزد  که پاشو و لج نکن و نزار این نیمچه بند تازه وصل شده پاره شه . لج کردی باهام و پاره ش کردم . نبودی آخه . جایی که باید میبودی نبودی . جایی که قلبامون درد میگرفت و فکر میکردیم اسمت معجزه میکنه و تو نمیزاری دلی بعد از اسم تو بشکنه . اما شکست.  بعد از اسم تو هم شکست . درست همون جاهایی که دلمون خوش بود که تو تنها دستاویز بودی و هیچی غیر تو کافی نبود . قلبامون شکست . درد گرفت. من ازت میگذرم که جلوی چراهای مغزم گردنم و کج نکنم به ندونستن. تو تموم وجودم تمومت میکنم که واسه چراهام دلیل داشته باشم . حداقل بگم چون تمومت کردم این اتفاقا افتاد .چون تموم شدی دیگه پیشم نبودی . نبودی ...نبودی که قلبامون درد میکنه و دیگه هیچ وقت هیچی سر جاش نیست و تو خودتم میدونی که دیگه هیچ وقت هیچی سر جاش نیست و تمام آمال و آرزوهامون دود بدبویی گرفت و رفت هوا . تو میدونی.  از اولشم میدونستی. از قبلتراشم میدونستی . میدونستی و کاری نکردی . کاری نکردی .