فی الواقع

۴ مطلب در بهمن ۱۳۹۷ ثبت شده است

تا سوال ب رفتن یا موندن؛ یه گل یا پوچ

پنجشنبه, ۲۵ بهمن ۱۳۹۷، ۰۹:۴۷ ب.ظ

ماجرا ازین قرار بود که ما دوست داشتیم همدیگه رو خوشحال کنیم . دوست داشتیم همدیگه رو دوست داشته باشیم . دوست داشتیم همدیگه رو سالم ببینیم.سلامت . شاد . در اوج . بی دغدغه . اما یه جای کار میلنگید . چند جای کار میلنگید . میلنگید . میلنگد . بلنگد .

ما زخم میزدیم به هم .خون از رگ های همدیگه میریختیم . از چشمای هم . قلبای همو میشکوندیم. بغضای هم . ولی خب دوست داشتیم همو . اگه نداشتیمم بدون هم نمیتونستیم. بدون من . بدون اون. بدون هم . چیزی کم میشد که جاش پر نمیشد. خسته میشدیم از هم . آه میکشیدیم برای هم . ولی خدا رو قسم میدادیم ما رو از هم نگیره . جدامون نکنه . دردی به دردامون اضافه نکنه. با هم برای فردا نقشه ای میکشیدیم و ب محالیتش تف مینداختیم و فقط میخواستیم همو خوشحال ببینیم . نمیدونست من از گلای مصنوعیه موندنی بدم میاد؟ به درک. نمیدونست بیزارم از همه چی؟ به درک . میدونستم و به ندونستن میزدم که از برم کارا و حرفا و فکراشو؟ به درک. ما فقط میخواستیم همو خوب ببینیم . اون بالا بالا ها . صد تا بهتر از ما وجود داشت؟ حسرت میخوردیم؟ حسادت میکردیم؟ اشکامونو تو بالش خفه میکردیم؟ بغضامونو تا مرز عفونت تو گلومون نگه میداشتیم ؟ مهم بود؟ بود؟؟د آخه نبود . بازم میدوییدیم واسه حال خوب هم کاری کنیم .کارها میکردیم . برگ برنده ها رو میکردیم . حماقت ها میکردیم . جا می موندیم . جا میزدیم .

ماجرا ما بودیم . مایی که خوشحال شدنی نبود . مایی که بلد بود خوشحال کنه و بلد نبود حالش خوش شه.  دیر فهمیدیم ولی  . دیر فهمیدیم و زود تصمیم گرفتیم . تصمیم گرفتیم و دست کشیدیم . زخمایی که به هم زدیم و فراموش کردیم . قلبایی که شکسته بودیم به هم برگردوندیم .سر از جهنم در نیاوردیم اما بهشت رو هم رها کردیم. دست کشیدیم.  دست برداشتیم.  چمدونای رفتن و پر کردیم و هر کدوم راه خودمونو رفتیم.

من که گفته بودم دارم میرم.  گفته بودم دارم میرم و گفته بودم دلم پیش تر از من رفته.  گفتم که میرم و رفتم . گفته بودم میرم . گفته بودم.

نگو باشه برای بعد؛ همین الانشم دیره

چهارشنبه, ۱۷ بهمن ۱۳۹۷، ۱۲:۱۳ ب.ظ

بله . درسته. حقیقت داره . زمین گرده . یه روزی دوباره میرسی به آدمایی که نباید و هرگز .

حقیقت داره و حقیقت مضحکیه . یه روزی دوباره میرسی به خودی که نباید میبودی و بودی.  دوباره ملاقاتش میکنی.

درسته.

حقیقت داره.

مهم اینه دوست داشتی بیشتر ازین بهت خوش بگذره

يكشنبه, ۷ بهمن ۱۳۹۷، ۰۹:۳۱ ب.ظ

[ میگفت که بعد ازین به خوابم بینی

  پنداشت که بعد او مرا خوابی هست...]

اجازه بدم همه از روم رد شن

چهارشنبه, ۳ بهمن ۱۳۹۷، ۰۴:۱۰ ب.ظ

" احساس میکردم اگر اوضاع همین طوری بماند دق میکنم .اوضاع همین طور ماند و دق نکردم ."

پوستمون کلفت شده یا درد ها بیخودی الکی بزرگ جلوه میکنن؟ موضوع چیه؟ موضوع چیه که تموم نمیشه؟ روز ها و شب ها خاستیم بگذره و تموم شه و راحت نشدیم . نشده . اوضاع همون طور نمونده و بد شده و بدتر شده و خیلی بدتر شده و به جای ایست دادن صبر کردیم . چیه این زندگی؟این زندگیه لعنتی چیه؟