فی الواقع

۵ مطلب در آذر ۱۳۹۷ ثبت شده است

افسار پریشانی من دست خودم نیست

يكشنبه, ۲۵ آذر ۱۳۹۷، ۰۲:۴۵ ب.ظ

بعدش میرسی به جایی که کم کم از خودت متنفر میشی . بدت میاد از چیزی که هستی . از چیزی که نشون میدی نیستی . رها میکنی خودتو . میزاریش سر راه . هیچ کی پیداش نمیکنه . هیچ کی دستشو نمیگیره . میمونه تو سایه ها و تاریک میمونه و کم کم میمیره . متنفر میشی ازش .

تو یه بار زنده ای!

شنبه, ۲۴ آذر ۱۳۹۷، ۰۱:۴۲ ب.ظ

مثلا خود من . دیگه نمیتونم سینا حجازی گوش کنم.  یا آلبوم عاشقانه های احسان.  یا اون آهنگ قدیمیه مهدی کرمی.  یا خیلی چیزای دیگه.  دیگه نمیتونم گوش کنم چون یاد خاطراتی می افتم که بیاد اوردنشون منو از خودم بیزار میکنه .

+اگه دوستت داره، خب درکش کن

 اگه زجرت میده، خب "ترکش کن"

ولی مگه مهمه؟

پنجشنبه, ۲۲ آذر ۱۳۹۷، ۰۸:۳۲ ب.ظ

اگه بخوام رابطه ی خودمو با اون شرح بدم:

اون حرف میزنه،

من به صورت پیش فرض حرفاشو دروغ تلقی میکنم،

دروغه حرفاش درمیاد،

من با لبخند خودمو میزنم به اون راه، 

اون با پر رو ترین حالت ممکن ب فاکینگ لایش پافشاری میکنه،

من با قلب و بوسه خودمو میزنم به اون راه،

میبینم دروغ میگه،

خودمو میزنم به اون راه،

میشنوم دروغ میگه،

خودمو میزنم به اون راه،

خودش میگه دروغ میگه!!

بازم خودمو میزنم به اون راه.

تمام.

روزای تاریک و سرد

دوشنبه, ۱۹ آذر ۱۳۹۷، ۱۱:۴۸ ب.ظ

 بیا در حالی که داریم سعی میکنیم از ته دل بخندیم خاطره ای رو دوره کنیم . چرا؟ حالا بهت میگم .موضوع اینه که من امروز صبح از خواب بیدار شدم . صبح زود. خب باورش سخته ولی بیدار شدنای صبح زود واسه من عذابه و وای به جبر روزگار . با اون حال و با چشمای بسته ناخودآگاه و برخلاف تمام روزهای قبل سعی کردم موهامو ببافم. بافتم . موهام بافته شده بود و من جلوی آینه بودم و هشیار تر از هر وقت دیگه ای داشتم خودمو نگاه میکردم. چرا؟ بازم صبر کن تا برات بگم. من تو زمان پرت شده بودم . رفته بودم به چند سال قبل . رفته بودم به اون صبح زودی که با چشمای بسته موهامو بافته بودم و زده بودم بیرون . من احمق بودم و بقیه دامن زده بودن به حماقت من . خوشحال بودیم و عکس انداخته بودیم و دل به فرداهای بهتر بسته بودیم . گریه هامون و پشت سر گذاشته بودیم و بغضامونو قورت داده بودیم و فقط به کمبود خواب هامون فکر کرده بودیم.  ما کجا بودیم؟ اون روزا کجا گم شدن؟ کجا گم شدن که دیگه پیدا نمیشن؟ اون روز و اون ساعت و اون دقیقه کی منو نفرین کرده بود که من صبح زودا باید از خواب بیدار شم و زل بزنم به خودم و خاطره قورت بدم و حسرت بکشم؟ کی خنده های منو دید که حالا باید اشک بالا بکشم؟کی واسه من آرزوهای بد بد کرد و واسه برآورده شدنشون دخیل بست؟ چی شد که این شد؟ چی شد که خنده دور شد؟ چی شد که خندیدنامون یه سعی بی ثمر شد؟چی شد؟

فکر نکن به هیچی اصن

شنبه, ۱۰ آذر ۱۳۹۷، ۰۱:۲۶ ق.ظ

باید حرف بزنیم با هم . باید بیشتر از همیشه و مفصل تر از همیشه با هم حرف بزنیم.  باید بهت اعتراف کنم که من کینه ای ترین آدم روی زمینم.  بگم آه زیاد میکشم . پیر نیستم ولی گاهی میشم مثل پیرزن غر غروی همسایه و شروع میکنم به نفرین کردنای از ته دل و از خدا میخام آه کشیدنام گیرا باشه . باید حرف بزنیم و من بهت بگم من هیچ وقت هیچی یادم نمیره.  باید بهت بگم من زود به زود بغض میکنم و خدا رو به سختی و سفتیه بغضام قسم میدم کاری کنه.  قسم میدم باعث و بانیه بغضام و به بدترین شکل ممکن مجازات کنه.  باید بگم من آدم بخشنده ای نیستم . بگم تو دلم می مونه همه چی . تو دلم می مونه و دوره ای دوره میکنم و هر بار عمیق تر از قبل آه میکشم .

احمقانه س . ولی باید بهت بگم وسط این آه کشیدنام یاد خوبیایی می افتم که تاریخ انقضاشون تموم شده و نه میخام تکرار بشه و نه میتونه تکرار بشه.  خیلی گذشته . ولی یادم مونده.  من یادم مونده اون چنگال لوبیای بهم تعارف شده. من یادم مونده اصرار به بهترین و زیباترین دختر جمع بودن من . یادم مونده اصرار به داشتن عکسای دوتایی . به فرستادنه عکسای یهویی.  کادو تولدای سر صبحی . من یادم مونده و دلم تنگ شده و نمیخوام برگردن اون روزا.  یادم مونده ی روزی وسط اون دفتر خاطرات خاک گرفته با اشک از غصه هام راجبش نوشته بودم و وای بر من که چقدر اون روزا دوستش داشتم و بعد ها روزها و شبام و شروع کردم به آه و نفرینام راجبش . من یادم مونده اون پول جمع کردنای واسه ادکلن کادوی تولدی که یه بغض و آه و اشک مانع از خریدشون شد.  من یادم مونده خوبیایی که خوب بودنشون ناب ترین خوبیه دنیا بوده و حالا بدیایی جلوی چشمام رژه از سر گرفتن که نمیزارن آه کشیدنی تموم شه. 

من باید بهت بگم . بهت بگم زندگی داره چرخ میخوره و هر چرخشش سنگینیه دیگه ای به من اضافه می کنه . روزا میگذرن و من به ازای دقیقه هایی که میگذرن دورتر میشم از چیزی که هستم و چیزی که باید باشم . تبدیل میشم به یه هیولای خونخوار که دنبال از بین بردن غصه هاش میشه . چنگ میزنه و دندون میکشه و دست مشت میکنه واسه مقابله های خیالی.  هیچی درست نمیشه ولی . ایچ غصه ای آب نمیشه . از بین نمیرن.  نابود نمیشن.  محکم تر و عمیق تر از قبل سر جاشون می مونن و من از هیولا بودن انصراف میدم و میشینم تو سیاهیا و یادم میره چی بودم و کی بودم و چرا بودم . میرم تو خودم و مرور میکنم از کجا شروع شد . چرا شروع شد . از کی باید کاری میکردم و نکردم . مقصر کی بود. ظالمانه تر از همیشه مقصر خودم شناخته میشم و تو باور میکنی که من آه و نفرینام و حواله ی خودم کنم؟ آه میکشم علیه خودم و میشینم واسه عملی شدن این آه های از ته دل نقشه میکشم .

من باید بهت بگم . باید بهت بگم و تو خوب گوش کنی . بشنوی و گوش کنی . باید بفهمی که باید کاری کنی . همین حالا و همین روزهایی که من با بهونه و بی بهونه دارم بهت میفهمونم دلم یه دلگرمیه محض میخواد باید کاری کنی .همین روزا که بد شدم و بد شدن خوب یادگرفتم . همین روزا که خوب حسود میشم و بد غصه میخورم . حالایی که باید بهت بگم و باید گوش کنی . بیا دستای منوو بگیر و کاری بکن . بیا و یه دلخوشیه غیر منتظره به من کادو بده . یه دلگرمی ای که پوچ و تو خالی نباشه . خب؟ باشه؟