روزای تاریک و سرد
بیا در حالی که داریم سعی میکنیم از ته دل بخندیم خاطره ای رو دوره کنیم . چرا؟ حالا بهت میگم .موضوع اینه که من امروز صبح از خواب بیدار شدم . صبح زود. خب باورش سخته ولی بیدار شدنای صبح زود واسه من عذابه و وای به جبر روزگار . با اون حال و با چشمای بسته ناخودآگاه و برخلاف تمام روزهای قبل سعی کردم موهامو ببافم. بافتم . موهام بافته شده بود و من جلوی آینه بودم و هشیار تر از هر وقت دیگه ای داشتم خودمو نگاه میکردم. چرا؟ بازم صبر کن تا برات بگم. من تو زمان پرت شده بودم . رفته بودم به چند سال قبل . رفته بودم به اون صبح زودی که با چشمای بسته موهامو بافته بودم و زده بودم بیرون . من احمق بودم و بقیه دامن زده بودن به حماقت من . خوشحال بودیم و عکس انداخته بودیم و دل به فرداهای بهتر بسته بودیم . گریه هامون و پشت سر گذاشته بودیم و بغضامونو قورت داده بودیم و فقط به کمبود خواب هامون فکر کرده بودیم. ما کجا بودیم؟ اون روزا کجا گم شدن؟ کجا گم شدن که دیگه پیدا نمیشن؟ اون روز و اون ساعت و اون دقیقه کی منو نفرین کرده بود که من صبح زودا باید از خواب بیدار شم و زل بزنم به خودم و خاطره قورت بدم و حسرت بکشم؟ کی خنده های منو دید که حالا باید اشک بالا بکشم؟کی واسه من آرزوهای بد بد کرد و واسه برآورده شدنشون دخیل بست؟ چی شد که این شد؟ چی شد که خنده دور شد؟ چی شد که خندیدنامون یه سعی بی ثمر شد؟چی شد؟
- ۹۷/۰۹/۱۹