فی الواقع

۲ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۸ ثبت شده است

بشینی تو پای مهتاب که چی؟

دوشنبه, ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۲:۳۸ ق.ظ

بله درسته .وقت وقت نوشتنه.  وقت از تو نوشتنه.

وقت حرف زدن تموم شده و دیگه نمیتونم بهت بگم . دیگه نمیتونم بهت بگم تو واسه من چی بودی و چی باقی می مونی .نتونستم بگم و دیگه نمیتونم.  نتونستم بهت بگم تو واسه من حس اول صبح های خنک و خلوت یه خیابون بلند و طولانی ای که آدم به عشق یه امید و انگیزه نو ازش رد میشه . 

بله درسته . این یه جمله ی از پیش آماده شده برای گفتن به تو بود و گفته نشد . گفته نشد و حرف من زیر زبونم قایم شده بود . دستبند تو دستم تو آشغالی مکانیزه خیابون پرت شده بود.  مرور گر گوشی جمله ی "چگونه احمق نیاشیم" رو احمقانه جستجو کرده بود و در کمال تعجب مقاله های زیادی بالا اومده بود .

مهلت حرف زدن از من گرفته شده بود و به تویی داده شده بود که منو احمق خطاب کرده بود.

من زیونم رو حبس کرده بودم . نگاهم رو پرت کرده بودم جای دیگه ای و قکر کرده بودم خیایونای خنک اول صبح احمقانه ست . قبول حماقت خودم احمقانه ست و من فقط باید بگردم دنبال راه حل های احمق نبودن .

تو فهمیدی چیزی تو چشمای من شکست.  تو فهمیدی من زود شکست میخورم و زودتر اعلام شکست میکنم . تو فهمیدی و بهم خندیدی و شکلات مچاله ی روی میز و بهم تعارف کردی. نخوردم و فهمیدی چقدر کامم تلخ شده و هیچ خنده ی تو منو به خنده نمیاره . هیچ حرف تو منو از "احمق " دور نمیکنه. تو هم میدونستی . میدونستی من گیر میکنم  رو کلمه ها و گذر کردن به این زودیا کار من نیست. فهمیدی و  دونستی و دیگه حرفی نزدی و خداحافظی رو ترجیح دادی . 

منم یه دستبند از دست داده بودم و تو تاکسی نشسته بودم و یه صفحه به مرورگر اضافه کرده بودم . هیچ کدوم اون مقاله ها کمک کننده نبود و دل من مونده بود پیش یه دستبندی که رو مچ دستم رد انداخته بود .

پیش کسی که جا مونده بود و جا گذاشته شده بود و هنوز شبیه یه خیابون خلوت و خنک اول صبح بود که میشد به امید و انگیزه های جدید ازش رد شد . جا موندنی بود و جا مونده بود .

وقت وقت از تو نوشتن بود و دیگه باید تمومش کرد.  باید از تو نوشتن رو تمومش کرد .

فقط میخواستم شکل خودم باشم

شنبه, ۷ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۱۰:۳۳ ب.ظ

《احساس ترس و گناه با هم خواهرن
 یه موقع یه مردی رو میشناختم که دو تا خواهر و خوب میشناخت
 وقتی اون مرد میخوابید اون خواهرا روی پلکش رو میبوسیدند
 و هر روز صبح اون یه ذره بیشتر دیوونه میشد
 پس یه دیوار دور خودش ساخت تا اونا رو بیرون نگه داره
 ولی اون دو تا خواهر باهاش اون تو بودن
 حتی اون جا هم بودن
 اون مرد احمق فکر میکرد دیوارش اونا رو بیرون نگه میداره
 ولی اون تو به اندازه کافی جا بود
 هم برای خودش و هم برای اونا
 پس اون پشت دیوار گیر افتاد
 ترسیده بود و احساس گناه میکرد
 و صدای اون مرد تبدیل شد به یه صدای گوش خراش
 به دیوارا چنگ زد و ناله کرد
 و دیوار خودش انگشت هاشو برید
 تا جایی که صدای چنگ زدن هاش شبیه صدای موش های توی دیوار شد
 اون احساس میکرد کوچیک شده، خیلی کوچیک
 ولی اون فقط توی خوابش بود
 و وقتی اون بیدار میشد
 اون بلند بود
 خیلی بلند
 برای همیشه
 احساس ترس و گناه با هم " خواهرن "
 ولی وقتی بیدار میشی تنهات میزارن
 برای همیشه
 ...》

+دیالوگ یه سریال