بشینی تو پای مهتاب که چی؟
بله درسته .وقت وقت نوشتنه. وقت از تو نوشتنه.
وقت حرف زدن تموم شده و دیگه نمیتونم بهت بگم . دیگه نمیتونم بهت بگم تو واسه من چی بودی و چی باقی می مونی .نتونستم بگم و دیگه نمیتونم. نتونستم بهت بگم تو واسه من حس اول صبح های خنک و خلوت یه خیابون بلند و طولانی ای که آدم به عشق یه امید و انگیزه نو ازش رد میشه .
بله درسته . این یه جمله ی از پیش آماده شده برای گفتن به تو بود و گفته نشد . گفته نشد و حرف من زیر زبونم قایم شده بود . دستبند تو دستم تو آشغالی مکانیزه خیابون پرت شده بود. مرور گر گوشی جمله ی "چگونه احمق نیاشیم" رو احمقانه جستجو کرده بود و در کمال تعجب مقاله های زیادی بالا اومده بود .
مهلت حرف زدن از من گرفته شده بود و به تویی داده شده بود که منو احمق خطاب کرده بود.
من زیونم رو حبس کرده بودم . نگاهم رو پرت کرده بودم جای دیگه ای و قکر کرده بودم خیایونای خنک اول صبح احمقانه ست . قبول حماقت خودم احمقانه ست و من فقط باید بگردم دنبال راه حل های احمق نبودن .
تو فهمیدی چیزی تو چشمای من شکست. تو فهمیدی من زود شکست میخورم و زودتر اعلام شکست میکنم . تو فهمیدی و بهم خندیدی و شکلات مچاله ی روی میز و بهم تعارف کردی. نخوردم و فهمیدی چقدر کامم تلخ شده و هیچ خنده ی تو منو به خنده نمیاره . هیچ حرف تو منو از "احمق " دور نمیکنه. تو هم میدونستی . میدونستی من گیر میکنم رو کلمه ها و گذر کردن به این زودیا کار من نیست. فهمیدی و دونستی و دیگه حرفی نزدی و خداحافظی رو ترجیح دادی .
منم یه دستبند از دست داده بودم و تو تاکسی نشسته بودم و یه صفحه به مرورگر اضافه کرده بودم . هیچ کدوم اون مقاله ها کمک کننده نبود و دل من مونده بود پیش یه دستبندی که رو مچ دستم رد انداخته بود .
پیش کسی که جا مونده بود و جا گذاشته شده بود و هنوز شبیه یه خیابون خلوت و خنک اول صبح بود که میشد به امید و انگیزه های جدید ازش رد شد . جا موندنی بود و جا مونده بود .
وقت وقت از تو نوشتن بود و دیگه باید تمومش کرد. باید از تو نوشتن رو تمومش کرد .