فی الواقع

///////

جمعه, ۱۸ مرداد ۱۳۹۸، ۰۵:۰۸ ق.ظ

میدونی روزی چند بار ، چند مرتبه ، به چند شکل ، ای کاش میگم که کاش خدا جای یکی مثل تو منو میبرد؟ میدونی؟

من حتی نمیتونم راجبش صحبت کنم. نمیتونم بهش فکر کنم . نمیتونم بهش فکر نکنم .

یه جای کار میلنگه . از قضا جای بدی هم از کار میلنگه . یه جای گه گرفته ازین دنیا میلنگه . کسی که نباید میره و کسی که سرش درد میکنه واسه رفتن تو دو دو تا چهار تای زندگیش هنوز پابرجاست . 

خوابیده بودم. بعد ازین که خاک سر قبرت رو از لباسام تکونده بودم خوابیده بودم. خواب دیدم. اونا راست میگفتن. راست میگفتن که همیشه اول و آخر حرفات به اونا یه فدات بشم غلیظ میگفتی جوری که صدات هنوز که هنوزه تو گوشم هست . من خواب دیدم راست راستکی فداییه اونا شدی که چیزیشون نشه . زندگی تو فدای زندگی اونا شده . من خواب دیدم و لعنت به من که خواب میبینم رفتی و بیدار میشم و باز هم تو رفتی . 

روزهاست که نه خوابم و نه بیدارم . روزهاست که تو بیداری خواب میبینم و خوابام و تو سیاهی میگذرونم. اشکی مونده؟ اشکی هست؟ چیزی مونده برای ریخته شدن؟ نه! باور کن که نه . این رعشه ی لعنتی دست از سر من برنمیداره. اشک ها پشت چشما گم شدن و وسط درام ترین صحنه های زندگی کسی تو رو به جرم دو تا نقطه و یه پرانتز به سکانسای هندی باورنکردنی تشبیه میکنه . شکستن قلبم عادی میشه و سخت تر و سخت تر به شکوندنش ادامه میدن. 

از چی دارم میگم؟

از چی دارم حرف میزنم؟

پی گشتن و پیدا کردن چی ام؟

چی رو پیدا کردم؟

چی رو از دست دادم؟

چی دیگه برام مونده؟

کسی میدونه؟

کسی میدونه تو این چند روز چند بار از خدا خواستم منو جای تو میبرده و چند بار خدا مثل همیشه سرشو خم کرده که نه؟؟

  • ۹۸/۰۵/۱۸