فی الواقع

.

چهارشنبه, ۳ شهریور ۱۴۰۰، ۱۲:۴۲ ب.ظ

حالا تو رفتی ...

I'll die happy tonight

شنبه, ۱۶ مرداد ۱۴۰۰، ۱۱:۳۸ ق.ظ

حالا، گذشته.

تو میدونی از چی دارم حرف میزنم .

اون ماشین سبزه دیگه "یاس" پخش نمیکنه . توی هندزفری "هیچکس" داد و هوار نمیکنه . دیگه نمیگم "kill my mind"  همون آهنگیه که قراره هیچ وقت ازش خسته نشم . نقشه ها رو از یاد بردم . مسیر های تکراری رو دیگه نمیتونم چشم بسته برم . به بهونه ی زدن آمپول تاریخ گذشته یه خیابون طولانی رو راه نمیرم که بتونم با کسی تلفنی حرف  بزنم و داد و هوار کنم . دیگه گولم نمیزنی . دیگه من اون دختر ساده هه که بتونی بهش بخندی نیستم. هر چند که باز هم میتونی بهش بخندی . تراپیستم میگه شکست خوردی. من حتی از شکست خوردن هم شکست خوردم. لانا میخونه :"I wish i was dead" من بلند تر باهاش فریاد میزنم : "dead like you".

اینجا هیچی نیست. تموم اینا بی معنی ان. حرفای معنی دار گم شدن . پشت تلفن کسی ازم میپرسه تموم قانون و قواعد رو بذار کنار و خودت بهم بگو میشه یا نه ؟ کلمه ها گم میشن و میگم نمیدونم .

از دست رفتم . روزهاست که از دست رفتم و اینجا وسط تابستونه و لانا پشت سر هم داره آهنگ summertime sadness  رو میخونه و فکر کنم اون هم یه چیزایی رو فهمیده . 

هوم؟

پنجشنبه, ۶ خرداد ۱۴۰۰، ۰۱:۵۴ ب.ظ

حالا،
شما بگو ،

 

 

این جور که میبریم تا کی؟

 

خوابی یا بیدار

پنجشنبه, ۶ آذر ۱۳۹۹، ۰۱:۰۹ ب.ظ

توی پاییز مجاور

وسطای ماه آذر

شد قرارمون که با هم 

بزنیم به سیم آخر

نه بسته کس به من دل

يكشنبه, ۷ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۲:۴۷ ب.ظ

زندگی غمگینم میکنه و جهان غمگین تر و اون غمگین ترین. بهم میگه بارو بندیل و جمع کن و برو  و چند روزی رو به خودت و زندگیت استراحت بده و فکر کن میری سفر . 

من تو خودم جمع تر میشم و بی صداتر از خودم دور تر میشم و وای ز دردی که درمان ندارد .

I could go a little while longer

جمعه, ۲۲ فروردين ۱۳۹۹، ۰۵:۴۳ ب.ظ

ایده آل ترین نقطه ی داستان حالا باید اتفاق بیفته . همون جایی که همه چی تموم میشه و خواننده کتاب و میبنده و به تموم صفحاتی که خونده فکر میکنه . باید تمومش کنم و خواننده رو بزارم به حال خودش که باقی ماجرا رو خودش تو فکر خودش ادامه بده . باید بعد دو خط فاصله و یه عالم اسپیس یه پایان بولد شده بنویسم و کار خودمو تموم کنم و باقی ش رو بسپارم به بقیه . درستش اینه . درست ترش اینه .

تو باشی کار سختی نیست

سه شنبه, ۱۹ فروردين ۱۳۹۹، ۰۹:۵۰ ب.ظ

بهم گفته بود  اون ها از رازهای همدیگه با خبر بودن و این موضوع اونا رو به هم نزدیک تر از همیشه و نزدیک تر از هر کس دیگه ای کرده بود . 

من چیکار کرده بودم؟ تمام رازهامو براش ریخته بودم رو دایره و بهش گفته بودم گوش ت رو بیار نزدیک تر و نزدیک تر و نزدیک تر.

you wish you never did

شنبه, ۳ اسفند ۱۳۹۸، ۰۴:۵۸ ب.ظ

تو دیگه نمیتونی صبحای زود بیدار شی . صبحای زود برای  تو ساخنه نشده . نمیتونی گریه کنی . نمیتونی کسی رو که گریه میکنه دلداری بدی . نمیتونی به کسی که دم اتاق عمل وایستاده منتظر زنگ تو زنگ بزنی و حرفای دلگرم کننده بزنی . نمیتونی آروم باشی . نمیتونی گمشده ت رو پیدا کنی . نمیتونی ازش عکسی پیدا کنی . تنها عکس پیدا شده ازش یه عکس پشت به دوربینه که داره با بقیه حرف میزنه چون دوست نداره عکسش جایی باشه . شماره ش تو هیچ جای این دنیای مجازی ثبت نشده چون تو میدونی و یادته که اون اینجوری دوست داشت . نمیتونی دلتنگش نباشی . میگی خودتو جا گذاشتی تو اون دوران و  میدونی که علت اصلیش اونه .  بهت گفته بود تو عزیز منی و مراقب عزیز من باش و تو هنوز یادته و نمیتونی فراموش کنی . عزیزش بودی و مراقب خودت نبودی و مدت هاست که سراغشو نگرفتی . از جلوی در رد شده بودی و با خودت دل دل کرده بودی که برم یا نرم که لحظه ی آخر تاکسی گرفته بودی و تمام مسیر و برگشته بودی . واسه هیچ چرایی جواب نداشتی و نداری و نمیتونی داشته باشی . نمیتونی خوابای قشنگت و برای بقیه تعریف کنی . خواب مردنشو میبینی و بغض میکنی و نمیتونی بفهمی چرا . سراغی ازش نداری و سراغی ازش نمیگیری و نمیدونی چرا . تو دیگه نمیتونی چشمات و ببندی و آرزوهای قشنگ داشته باشی . نمیتونی صبحای علی الطلوع که خورشید  داره بالا میاد رو کنی به پنجره و بگی هر چی تو بسازی . تو دیگه هیچی از هیچ کسی نمیخوای . توقعا رو گذاشتی کنار و دیگه نمیتونی توقع کسی رو براورده کنی . ازت میخوان بهشون زنگ بزنی و دلداریشون بدی و نمیتونی همچین کاری کنی . ادما رو رها میکنی و واسه رها کردنشون عذاب وجدانی نداری و میزاری پرت شن یه جای دور. نمیتونی واسه کسی نقش خودتو بازی کنی و نقشت واسه همه رو شده . نمیتونی منتظر بمونی و انتظار واست مرده . دست همه رو ول کردی و تموم مسیرای برگشت و بستی و دیگه نمیتونی عزیز کسی باشی و نمیتونی و نمیتون یو نمیتونی و نمیتو نی و نمیتونی و نمبتنیونی یو ینمتیونیو و نمیتون یو  نمیتونی و نمیتونویننینییییییییییی

and no more

دوشنبه, ۳۰ دی ۱۳۹۸، ۰۲:۳۸ ب.ظ

چی میشه وقتی اونقدری گم بشی که پیدا نشی؟

خودتو پرت کنی تو کمد و وسط لباس قدیمیای ب درد نخورت رهاش کنی و هرگز سراغش نری ولی اونقدری دوسش داشته باشی که نتونی واسه همیشه رهاش کنی . 

چی میشه وقتی  اونقدری گم بشی که پیدا نشی؟

 

تو. تو. فقط تو.

چهارشنبه, ۲۷ آذر ۱۳۹۸، ۰۶:۵۶ ب.ظ

دلم برای تموم بی کسی هات کبابه قربونت برم . کاش میتونستم برات کاری بکنم . کاش میتونستم بیشتر از چیزی که هستم برات باشم . اما نیستم و مسببش هم خودمم دختر جون . آدمای دیگه رو بزار کنار و بهشون امید نبند و دستای منو سفت تر از قبل بگیر تا تنها تر نشدی . من اون کسی ام که تا ابد دوستت داره . من . من . فقط من.

از تو چی دیگه سهم منه؟

دوشنبه, ۲۵ آذر ۱۳۹۸، ۱۲:۱۱ ب.ظ

میخوام یه چیز خیلی مهمو بهت بگم دختر جون . اگه میبینی دوسش نداری رهاش کن . اگه ناراحتی، نگرانی، معذبی، نمیتونی راحت نفس بکشی، نمیتونی ترس و رها کنی ، اگه حتی نمیتونی خود خودت باشی، 

رهاش کن .واسه همیشه رهاش کن و دیگه هرگز به وجود داشتنش فکر نکن . 

You are a total distraction

سه شنبه, ۵ آذر ۱۳۹۸، ۱۲:۴۷ ب.ظ

You know the words

You're a whore 

The baby is a bastard

But there is no word for the man who doesn't come back

:)))))) 

گااااد

شنبه, ۳۰ شهریور ۱۳۹۸، ۱۰:۲۴ ق.ظ

خدا باید ما را ببخشد

و بیامرزد

و مورد رحمت قرار دهد

که همانا ما بندگان بی مروتی هستیم.

هررر وقت که بودی

پنجشنبه, ۳۱ مرداد ۱۳۹۸، ۰۹:۱۰ ب.ظ

+دلیلت رو نفهمیدم

-متاسفم. احتمالا بهم خوش نگذشته بوده.

+دخترا واسه خوش گذرونی عاشق نمیشن !

 

     دیالوگ

 

"هر وقت که بودی؟ همه چی قشنگ شد"

تو

پنجشنبه, ۲۴ مرداد ۱۳۹۸، ۰۷:۵۱ ق.ظ

من روزهای زیادی رو منتظر بودم . انتظار به معنای انتظار تو قلب من جریان داشته . من رویاهای زیادی رو واسه سرانجام انتظاراتم دیدم . روزهای خوبی رو آرزو کردم و خواب دیدم . من دلم میخواسته یه روزی که شوق و ذوق فراوون تو قلبم روون شده همه جا اعلام کنم و بنویسم که " خدا هست "

انتظارات بی نتیجه بود و قلب من طاقت نیاورد این جمله نوشته نشه . 

حالا این من منی هستم که روی دیوار دلش نوشته خدا هست و خودش به انتظاراتش پایان داده . 

#

يكشنبه, ۲۰ مرداد ۱۳۹۸، ۰۳:۳۶ ق.ظ

چرا صورتت از جلوی چشمم کنار نمیره؟ منو چه به غصه داری از مرگ تو؟

منو چه به فکر کردن راجع به زندگی تو؟مرگ تو؟ من حتی صدات رو هم اکو وار تو مغزم میشنوم. من آدم زنده نگه داشتن یاد آدما  نیستم . تویی که تویی چرا واسه منی که منم اینقدر زنده ای؟

///////

جمعه, ۱۸ مرداد ۱۳۹۸، ۰۵:۰۸ ق.ظ

میدونی روزی چند بار ، چند مرتبه ، به چند شکل ، ای کاش میگم که کاش خدا جای یکی مثل تو منو میبرد؟ میدونی؟

من حتی نمیتونم راجبش صحبت کنم. نمیتونم بهش فکر کنم . نمیتونم بهش فکر نکنم .

یه جای کار میلنگه . از قضا جای بدی هم از کار میلنگه . یه جای گه گرفته ازین دنیا میلنگه . کسی که نباید میره و کسی که سرش درد میکنه واسه رفتن تو دو دو تا چهار تای زندگیش هنوز پابرجاست . 

خوابیده بودم. بعد ازین که خاک سر قبرت رو از لباسام تکونده بودم خوابیده بودم. خواب دیدم. اونا راست میگفتن. راست میگفتن که همیشه اول و آخر حرفات به اونا یه فدات بشم غلیظ میگفتی جوری که صدات هنوز که هنوزه تو گوشم هست . من خواب دیدم راست راستکی فداییه اونا شدی که چیزیشون نشه . زندگی تو فدای زندگی اونا شده . من خواب دیدم و لعنت به من که خواب میبینم رفتی و بیدار میشم و باز هم تو رفتی . 

روزهاست که نه خوابم و نه بیدارم . روزهاست که تو بیداری خواب میبینم و خوابام و تو سیاهی میگذرونم. اشکی مونده؟ اشکی هست؟ چیزی مونده برای ریخته شدن؟ نه! باور کن که نه . این رعشه ی لعنتی دست از سر من برنمیداره. اشک ها پشت چشما گم شدن و وسط درام ترین صحنه های زندگی کسی تو رو به جرم دو تا نقطه و یه پرانتز به سکانسای هندی باورنکردنی تشبیه میکنه . شکستن قلبم عادی میشه و سخت تر و سخت تر به شکوندنش ادامه میدن. 

از چی دارم میگم؟

از چی دارم حرف میزنم؟

پی گشتن و پیدا کردن چی ام؟

چی رو پیدا کردم؟

چی رو از دست دادم؟

چی دیگه برام مونده؟

کسی میدونه؟

کسی میدونه تو این چند روز چند بار از خدا خواستم منو جای تو میبرده و چند بار خدا مثل همیشه سرشو خم کرده که نه؟؟

.

شنبه, ۲۹ تیر ۱۳۹۸، ۰۱:۵۹ ق.ظ

ولی تو دستای منو میگیری . این چیزیه که خودت قراره بهم ثابت کنی . 

دوستت دارم  
پریسا

بشینی تو پای مهتاب که چی؟

دوشنبه, ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۲:۳۸ ق.ظ

بله درسته .وقت وقت نوشتنه.  وقت از تو نوشتنه.

وقت حرف زدن تموم شده و دیگه نمیتونم بهت بگم . دیگه نمیتونم بهت بگم تو واسه من چی بودی و چی باقی می مونی .نتونستم بگم و دیگه نمیتونم.  نتونستم بهت بگم تو واسه من حس اول صبح های خنک و خلوت یه خیابون بلند و طولانی ای که آدم به عشق یه امید و انگیزه نو ازش رد میشه . 

بله درسته . این یه جمله ی از پیش آماده شده برای گفتن به تو بود و گفته نشد . گفته نشد و حرف من زیر زبونم قایم شده بود . دستبند تو دستم تو آشغالی مکانیزه خیابون پرت شده بود.  مرور گر گوشی جمله ی "چگونه احمق نیاشیم" رو احمقانه جستجو کرده بود و در کمال تعجب مقاله های زیادی بالا اومده بود .

مهلت حرف زدن از من گرفته شده بود و به تویی داده شده بود که منو احمق خطاب کرده بود.

من زیونم رو حبس کرده بودم . نگاهم رو پرت کرده بودم جای دیگه ای و قکر کرده بودم خیایونای خنک اول صبح احمقانه ست . قبول حماقت خودم احمقانه ست و من فقط باید بگردم دنبال راه حل های احمق نبودن .

تو فهمیدی چیزی تو چشمای من شکست.  تو فهمیدی من زود شکست میخورم و زودتر اعلام شکست میکنم . تو فهمیدی و بهم خندیدی و شکلات مچاله ی روی میز و بهم تعارف کردی. نخوردم و فهمیدی چقدر کامم تلخ شده و هیچ خنده ی تو منو به خنده نمیاره . هیچ حرف تو منو از "احمق " دور نمیکنه. تو هم میدونستی . میدونستی من گیر میکنم  رو کلمه ها و گذر کردن به این زودیا کار من نیست. فهمیدی و  دونستی و دیگه حرفی نزدی و خداحافظی رو ترجیح دادی . 

منم یه دستبند از دست داده بودم و تو تاکسی نشسته بودم و یه صفحه به مرورگر اضافه کرده بودم . هیچ کدوم اون مقاله ها کمک کننده نبود و دل من مونده بود پیش یه دستبندی که رو مچ دستم رد انداخته بود .

پیش کسی که جا مونده بود و جا گذاشته شده بود و هنوز شبیه یه خیابون خلوت و خنک اول صبح بود که میشد به امید و انگیزه های جدید ازش رد شد . جا موندنی بود و جا مونده بود .

وقت وقت از تو نوشتن بود و دیگه باید تمومش کرد.  باید از تو نوشتن رو تمومش کرد .

فقط میخواستم شکل خودم باشم

شنبه, ۷ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۱۰:۳۳ ب.ظ

《احساس ترس و گناه با هم خواهرن
 یه موقع یه مردی رو میشناختم که دو تا خواهر و خوب میشناخت
 وقتی اون مرد میخوابید اون خواهرا روی پلکش رو میبوسیدند
 و هر روز صبح اون یه ذره بیشتر دیوونه میشد
 پس یه دیوار دور خودش ساخت تا اونا رو بیرون نگه داره
 ولی اون دو تا خواهر باهاش اون تو بودن
 حتی اون جا هم بودن
 اون مرد احمق فکر میکرد دیوارش اونا رو بیرون نگه میداره
 ولی اون تو به اندازه کافی جا بود
 هم برای خودش و هم برای اونا
 پس اون پشت دیوار گیر افتاد
 ترسیده بود و احساس گناه میکرد
 و صدای اون مرد تبدیل شد به یه صدای گوش خراش
 به دیوارا چنگ زد و ناله کرد
 و دیوار خودش انگشت هاشو برید
 تا جایی که صدای چنگ زدن هاش شبیه صدای موش های توی دیوار شد
 اون احساس میکرد کوچیک شده، خیلی کوچیک
 ولی اون فقط توی خوابش بود
 و وقتی اون بیدار میشد
 اون بلند بود
 خیلی بلند
 برای همیشه
 احساس ترس و گناه با هم " خواهرن "
 ولی وقتی بیدار میشی تنهات میزارن
 برای همیشه
 ...》

+دیالوگ یه سریال