فی الواقع

21_با تو نبودم مثل قبلنم، اصلن

يكشنبه, ۸ مرداد ۱۳۹۶، ۰۹:۳۷ ب.ظ

کسی که بینایی را خلق کرده، یقینا بیناست!

یک کور نمیتواند هیچگاه بینایی را خلق کند. پس او تو را میبیند! از او کمک بخواه...

      الهی قمشه ای



تو این روزایی که من با کابوس از خواب بیدار میشم ، تو این روزایی که تو از همه به من نزدیک تری ، تو این روزایی که ترس از دلم میگذره و دلم و گرم میکنم که تو هستی، تو این روزا، ترس و از دلم بردار و شفای تموم مریضیا باش . باشه؟

20_ ما چه کردیم با دلامون؟

چهارشنبه, ۴ مرداد ۱۳۹۶، ۰۲:۲۶ ق.ظ

ای کاش تموم زندگی به فانتزی ها و خیالات خوش و شیرین دختر بچه های چهارده پونزده ساله منجر میشد.

تو اون رویاها حتی غم ها هم شیرینن .

19_چی منو از فکرت دراره؟

سه شنبه, ۲۷ تیر ۱۳۹۶، ۱۲:۰۱ ق.ظ

چند درصد التماس دعاها و محتاجیم به دعاهایی که به زبون میاد، واقعا تبدیل میشه به دعای از ته دل؟

18_نگران من هستی؟ که نگیره دلم؟

شنبه, ۲۴ تیر ۱۳۹۶، ۰۴:۵۴ ق.ظ

قبلترا ، خیلی قبلترا ، اون وقتایی که تو دوران صورتی پوشیه مدرسه رفتن بودم، یه بار میخواستم برم پیش مشاور مدرسه و برای اولین بار باهاش حرف بزنم و سوالی رو که تو همون عوالم بچگی تو سرم پیدا شده بود و ازش بپرسم . رفتم و بهش گفتم خانم فلانی؟ من دو تا دوست دارم به اسم ایکس و ایگرگ . ایکس از ایگرگ با خداتره . نماز خون تره . در کل "معتقد" تره! خیلی بیشتر . اما چرا همیشه نمره های ایگرگ بیشتره ؟

بگذریم که اولش چشماش گرد شد و از سوالم متعجب خیره ی من بود . اما یکم بعد که تونست سوالم و هضم کنه سعی کرد جوری با زبون خودم و اندازه ی فهم اون موقع خودم بهم بگه این موضوع به خیلی چیزای دیگه ای بستگی داره و عامل نمره ی بالا داشتن و نداشتن یه نفر فقط اعتقادی که به خدا داره نیست .

من اون موقع ها وسط کشف خدای خودم بودم . وسط پیدا کردن یه معجزه از طرف اون تا به خودم ثابتش کنم . تا ی رد محکمی ازش ببینم که اگه جایی از زندگیم کمش آوردم مدام به خودم تلنگر بزنم که من فلان وقت و فلان جا ازش ردی دیدم و  بودنش و درک کردم و باور

خیلی گشتم . خیلی منتظر موندم . تا اینکه ی جایی از روزای زندگیم که حتی خودمم نمیدونم کجاش بود و کدوم روزش ، با خودم قرار گذاشتم که تو باورش کن. هر چی که شد تو بهش باور داشته باش . هی به خودم تلنگر زدم که هی فلانی! تو داریش! باورش داری! بهش اعتقاد داری! تو کسی رو داری که مهربونه و مهربون بودنش تو تصورات تو جا نمیشه . خیلی روزا بود که این جمله رو با خودم تکرا ر کردم . که نا امید میشدم و هیچ دری رو به سمت خودم باز نمیدیدم و یک آن ب خودم میومدم که به خودت بیا! تو کسی رو داری که مهربونیش و بخشندگیش حتی تو تصوراتت جا نمیشه! بعد حتی با فکر کردن به داشتن چنین خدایی قلبم آروم میشد.

شده دفعاتی که ازش وقوع اتفاقاتی رو بخوام و بعد از اتفاق نیفتادناشون خیلی متحیر و غمگین ازش بپرسم چرا؟ چرا ؟؟ بعد به زور به خودم بفهمونم که اون خداست . از حکمتایی سر در میاره که تو سر درنمیاری. تو نمیفهمی شون . پس بسپار به خودش . بعد خودم حرفام و از خودم قبول کردم و غمگین و غصه دار نشستم به انتظار گذشت زمانی که منو به درک یه قسمت کوچیکی از حکمتاش برسونه .

من حکمتا رو نفهمیدم به هزار و یک دلیلی که میتونه باشه و من حتی نمیتونم بفهمم کدوم یکی شون.

من سالها وسط یه جنگ درونی تو وجود خودم از خودم و خدام دنبال یه رد و نشونی از خودش گشتم و از خودش بار ها خواستم بهم یه نشونی واضح نشون بده که دلم به بودنش قرص باشه و مغز کم من هیج چیز غیر مستقیم و پر حکمتی رو نمیفهمه . تو تموم این سالها باهاش درد دل کردم و گفتم همه ی بنده هات مثل هم نیستن و یکی شون بین اون همه پیدا میشه که نسبت بهت سست باشه و ازت یه حضور پر رنگ بخواد . من ازش خواستم. اتفاق نیفتاد . یا افتاد و پر رنگیش با همه ی خوشرنگیش باز هم از فهم من کمتر بوده .

اما اتفاقای پر رنگ به عقل و مغز من تو تموم این دوران چیزی بود برعکس چیزی که خواستم . بار ها اتفاقاتی افتاد که من سست ایمان بین یه نزاع روانی درونی انگشت اتهامم میرفت سمت خدایی که باید پاسخگوی چراهایی میشد که مسببش منو از پا درآورده بود . اما باز هم بین تموم زمین خوردنایی که اتفاق می افتاد بلند میشدم و دست ب زانو هام میزاشتم و باز هم امید وار ب خودش ادامه میدادم   باز هم مهربونیش و بیشتر از تصوراتم میدونستم . باز هم میدونستم نگاهم میکنه و با لبخند منتظر منه تا دوستش داشته باشم و اون بیشتر از قبل دوستم داشته باشه .


من امشب فقط دلم میخواست بهش بگم من حواسم هست که تو طاقت درد کشیدن و رنج بنده هات و نداری  . میخواستم بهش بگم حواسم هست که تو حواست بهم هست . خواستم بهش بگم میدونم که تو رفیق کسایی هستی ک رفیقی ندارن .فقط خواستم بهش بگم واسم رفاقت کن . خواستم اینا رو بگم و جمله ها اشتباهی هجوم اوردن .


17_

شنبه, ۲۴ تیر ۱۳۹۶، ۰۳:۱۲ ق.ظ
هی مات و منگ میشم و هی فکرم میره جاهایی که دوست نداره بره و هی حالم خوش نیست و هی نفوس بد راهشونو پیدا میکنن و هی ته همه اینا با خودم تکرار میکنم که خدا نمیزاره... خدا نمیزاره اتفاقای بد بیفته... خدا خودش طاقت نمیاره...نمیزاره...

16_ بیست روز؛ روزی بیست بار

جمعه, ۲۳ تیر ۱۳۹۶، ۰۲:۵۴ ق.ظ

آدم باید برای موندن بهونه داشته باشه

آدم باید برای موندن بهونه داشنه باشه

آدم باید برای موندن بهونه داشته باشه

آدم باید برای موندن بهونه داشته باشه

آدم باید برای موندن بهونه داشته باشه

.

.

.


15_هیچی از هیچکی بعید نیس

چهارشنبه, ۲۱ تیر ۱۳۹۶، ۰۸:۰۳ ب.ظ

ازم میپرسی چرا میخوای بمیری، ولی نمیبینی من زندگی نمیکنم؟

+دیالوگ

Camp X_Ray


+ازم میپرسی چرا میخوای بری، ولی نمیبینی که من خیلی وقته رفتم؟

 

14_ چشمامو میبندم بری، چشماتو وا کن رو خودت

سه شنبه, ۲۰ تیر ۱۳۹۶، ۰۲:۴۴ ق.ظ

یه سری مریضیا و دردا هست که مدل درمونش اینه که اول بدتر میشی ، بعد یهو خوب میشی . خیلی خوب میشی .

که حداقل میشه امید داشت به وسط درمون بودن . یه وقتی همه چی خوب میشه . یهو! خیلی خوب میشه ! زود خوب میشه!

13_من ؟ بی بال و پرم بدون رویات

دوشنبه, ۱۹ تیر ۱۳۹۶، ۱۲:۵۵ ق.ظ

هر کی هستید، هر چی هستید ، هر مدلی هستید ، هر جوری بزرگ شدید ، هر جوری زندگی میکنید ، تو هر شرایط خاص و غیر خاصی که هستید ، هر جور خانواده ای که دارید و ندارید ، هر جور خورد و خوراکی که هست و نیست ، هر جور حساب بانکی پر و خالی ای  که دارید و ندارید ، هر چی که هستید ، "هر چی " که هستید ،

یه جوری رفتار نکنید که وقتی یه نفر از دور میبنتتون و حرف زدنتون و کلماتتون و لحنتون و میبینه تصورش از شما یه آدم هر جاییه بی کس و کار و بی خانواده باشه. خب ؟ هر چقدرم خودتون و حرف زدنتون و کلمات به کار بردتون و دوست دارید ، نزارید منی که منم از یه فاصله ی غیر نزدیک ته دلم با خودم هر جور فکر خاص و غیر خاصی بکنم . نزارید یکی تو دلش بهتون انگ یه سری چیزایی که دوست ندارید و بزنه .

بحث سر قضاوت کردن و نکردن نیست . حرفم سر یه وجهه و صورتیه که از طرف یه آدم برای خودش ساخته میشه و فکر میکنه خوبه و بهش افتخار میکنه ولی اینطور نیست ! خوب نیست !



+پازل بند_دل آرام /عنوان/ هر چند که ربطی نداشت

12_ " مرا مگوی که سعدی ، طریق عشق رها کن"

شنبه, ۱۷ تیر ۱۳۹۶، ۱۱:۲۲ ب.ظ
توی فیلم عصر یخبندان، یه جایی ، یه مرد که نقشش رو فرهاد اصلانی بازی میکنه به زنش میگه توی ماشینش سیگار پیدا کرده و طعنه میزنه که نمیدونستم سیگار میکشی.  زنش نگاهی میندازه و میگه از دست تو باید چیزای بدتری کشید .در حالیکه اون چند وقتی بود که در حال مصرف چیز بدتری بود . شیشه.  
در حقیقت اون زن ، مرد رو به اتفاق بدتری داشت تهدید میکرد که در خفای خودش در حال انجامش بود . اون مرد و از افتادن اتفاقی در آینده میترسوند که تو زمان حال و گذشته ش  انجام شده بود .
ما هم ؟ ما هم ازین کارا میکنیم ؟
ما هم ازین کارا میکنیم .


+ چون رها کرد و نگفت