فی الواقع

11_ میگفت که بعد از این ب خوابم بینی

سه شنبه, ۱۳ تیر ۱۳۹۶، ۰۹:۲۴ ب.ظ

دیشب خوابم نمیبرد . تا روشن شدن هوا بیدار بودم و فیلم میدیدم و کتاب میخوندم . پنج و شش صبح که شد چشمام و گذاشتم رو هم و خوابم برد . خواب دیدم . خواب دیدم جلوی یه دستگاه بستنی ایستادم و از فروشنده میخوام بهم یه بستنی بده  . همون موقع تو اومدی . با همون خنده ی همیشگی معروفت . من دیدمت و حتی تو خوابم ضربان قلبم بالا رفت .

بیدار شدم . خوابم یادم رفت . تو یادم رفتی. رفتم بیرون. هوس بستنی قیفی به دلم زد . رفتم جلوی فروشنده و گفتم بستنی میخوام.

همون موقع یادم اومد . تو یادم اومدی . خشکم زد . چشم چرخوندم همه جا . اول و آخر خیابونو چشم چرخوندم . دور خودم چرخیدم . نبودی . ندیدمت . بستنی و گرفتم و تا ته خیابون اومدم . بستنی داشت تو دستم آب میشد و من به فکر خوابم بودم و میدونستم تو کجایی و میدونستم این وقت روز نمیتونی اون جا باشی .

بستنی آب شده رو پرت کردم سطل زباله و راه خونه رو برگشتم .


" پنداشت ک بعد او مرا خوابی هست؟"

10_ من الفبا مینویسم... ! حرف تو پیدا نمیشه

سه شنبه, ۱۳ تیر ۱۳۹۶، ۱۲:۰۸ ق.ظ

آذین، دوستمو میگم، راه افتاده تو خیابون و دست بچه های کار و گرفته و به فکر افتاده که کمکشون کنه و یه کمپین راه انداخته و کمک میگیره واسه اون بچه ها.  امروز سه تاشون و برده بود فست فودی و آرزوی خوردن پیتزا رو براشون محقق کرده بود . از هر کدومشون آرزوهاشون و پرسیده بود و از بقیه برای اجابتشون کمک خواسته بود.  لباس خریده بود.  عروسک خریده بود . پول ویزیت دکتر داده بود.  التماس دعای شفا خواسته بود . قربون صدقه رفته بود . تموم اینا رو هم شیر کرده بود واسه بقیه.  

یکی خیلی فیلسوفانه بهش گفته بود تو  با این کارات بوی بهشت میدی .  یکی خندیده بود و گفته بود دمت گرم.  یکی اشک تو چشماش جمع شده بود و فیش انتقال وجهشو نشونش میداد و میگفت خدا پشتت.  

خیلی با خودم کلنجار رفتم . هیچی نگفتم.  هیچ عکس العملی نشون ندادم.  هیچی رو تایید و رد نکردم.  نشستم تو تنهایی های خودم فکر کردم و کلافه وار به این فکر کردم که باید چند تا گل کاشت؟ چند تا گل و بعد کاشتن آب و نور داد؟ چند تا گل و حصار کشید از دست علفای هرز؟ باید تا چند شمرد و دلخوش شد؟ باید تا چند شمرد؟ واسه رسیدن بهار تا چند شمرد ؟ تا چند...

9_ دوباره اشتباه شد

پنجشنبه, ۸ تیر ۱۳۹۶، ۰۲:۴۲ ب.ظ

کاش میشد مثل یه عکس سه در چهار کهنه که گوشه ی یه آینه ی خاک گرفته س ، یه سری فکرا و عبور و مرورای مغزی و برشون داشت و پاره کرد و انداخت رفت .

8_نه حتی خورشید نمیده این حس و به زمین

سه شنبه, ۶ تیر ۱۳۹۶، ۰۲:۴۰ ب.ظ

کیمی: پس چرا این کار و قبول کردی؟

ادوارد :به خاطر اینکه تو ازم خواستی ...


+دیالوگ
Edward scissorhands

هر چند که اینجا سایت فیلم و سریال و معرفی فیلم نیست .

اما از دعاهایی که میشه کرد اینه که هیچ وقت تو زمان بدی و تو حال بدی قفل هیچ چی نشید . قفل بازی یه بازیگر نشید که بشینید اول و آخر فیلماش و دربیارید و دلتون بخواد همشو ببینید. که محو بشید تو تک تک سکانسایی که بازی میکنه و از بازی فوق العادش حیرت کنید .

من هنوزم واسم سواله که تو چه جوری میتونی؟؟

7_Depp II [heart]

يكشنبه, ۴ تیر ۱۳۹۶، ۰۲:۴۶ ق.ظ

ویلی ونکا : تو نمیتوتی یه کارخونه شکلات سازی و بگردونی در حالیکه خانوادت بهت آویزونه .  یه شکلات ساز باید تنها و آزاد باشه  و دنبال آرزوهاش باشه تا به نتیجه برسه . مثل من . خانواده ای ندارم و غول موفقیتم .

چارلی : یعنی اگه با تو بیام دیگه خانوادمو نمیبینم؟

ویلی ونکا : بله . بعنوان جایزه .

چارلی :پس نمیام ...! من خانوادمو با هیچ چیز عوض نمیکنم . حتی همه ی شکلات های دنیا ...


+دیالوگ

Charlie and the chocolate factory




فور دییر جانی دپ:

 تو ، چه جوری میتونی اینقدر خوب بازی کنی ؟ چه جوری میتونی اینقدر خوب باشی لعنتی؟ چه جوری میتوتی هر لحظه منو غرق کنی تو همه ی نقشایی که بازی میکنی؟ چه جوری؟

کلاه دوز : در باغ خاطره ها ، در کاخ رویا ها . اون جا جاییه که ما همدیگه رو خواهیم دید .

آلیس : ولی رویا واقعیت نیست.

کلاه دوز : کی میتونه فرقشون و تشخیص بده ؟


+دیالوگ

Alice through the looking glass

5_ در حالی که از اطراف خود غافل بوده اند

پنجشنبه, ۱ تیر ۱۳۹۶، ۱۲:۰۲ ق.ظ

قسمت 21 ماه عسل 96:

تمام مدتی که داشتم این برنامه ماه عسل و میدیدم بدون اغراق خنده از صورتم نمیرفت . تجربه ها و حرفاشون قشنگ بود و خنده های احسان خنده ساز تر . 

ولی به خودم که اومدم و بیشتر که فکر کردم دیدم اونا چهار تا آدم پا به سن گذاشته ای بودن که مطمئنا واسه خندیدن من و امثال من نیومده بودن . با خودم فکر کردم چی میشه یه آدم تا هفتاد سالگی ش میره دنبال یه سری آمال و آرزویی که بهشون نمیرسه و میبینه نمیرسه و دست برنمیداره .

چی میشه ما آدما آرزوهایی رو دنبال میکنیم که میدونیم بهشون نمیرسیم ؟ پی چیزایی میریم که میدونیم و حداقل میبینیم که واسمون چیزی نداره . یا حداقل چیزی که میخواهیم و نداره .

شاید واقع بین بودن و از دور نگاه کردن این جاها به دردمون بخوره . به دردمون بخوره که بفهمیم و درک کنیم که باید دست بکشیم از یه سری چیزایی که ازبس تو عمقشونیم نمیتونیم چیزای دیگه رو ببینیم.  نمیتونیم بفهمیم و درک کنیم که زندگی فقط اون چیزی که خودمون به زور تو مخیله مون گنجوندیم نیست.  

باید دست بکشیم.  واقع بین باشیم.  یه سری چیزا تو تقدیرمون نیست و ما نمیتونیم هفتاد سال عمرمونو بزاریم واسه رسیدن به چیزی که آخرم بهش نمیرسیم.  

دست برداریم.  دست بکشیم .


+خنده ی احسان را درین تصویر دوست-__-

4_فمهیدم میشه خوش عکس نبود و خوب افتاد از چشم تو

چهارشنبه, ۳۱ خرداد ۱۳۹۶، ۰۱:۲۹ ق.ظ
شاید از بزرگ ترین حسرت های زندگی  " بچه های آسمان " گونه است . نه برای کفش و کتانی اش . نه خواهرانه ها و برادرانه هایش ، نه برای اول شدن در یک مسابقه دو و نه هیچ یک و هیچ چیز از حسرت هایی که با دیدن آن فیلم میتوان داشت  .
فکر میکنم حسرت در آن قیلم جایی خوردنی ست که هیچ تلاش برای سوم شدنی ،خیلی  ناگهانی به اول شدن منجر نشود . که هیچ وقت در هیچ کجای زندگی ات هیچ چیز بهتر از حد تصوراتت نشده است . هیچ معجزه ای تو را به خوشی های خارج از ذهنیتت پرت نکرده . هیچ آرزویی زودتر از موعدش به اجابت نرسیده .
هیچ چیز .
هیچ وقت .
هیچ کس .

3_

سه شنبه, ۳۰ خرداد ۱۳۹۶، ۰۱:۰۱ ق.ظ

تو فکر  کن اخبار جنگ و بشنوی و ترس برت  داره و هر جای خیابونای این شهر که قدم برمیداری ترس بمب و خمپاره و موشک از دلت رد شه . بعد فردا که داری از خیابون رد میشی یه ماشین بومب بهت بخوره و تو تموم ترسات هم نصفه کاره بمونه .

2_نگو توی این شبا نمیدونی من چیه دردم

دوشنبه, ۲۹ خرداد ۱۳۹۶، ۰۵:۰۸ ب.ظ

حالا تو فرض کن در حال ساختن دیواری باشی که رویای تا ثریا رفتش مدام در مغزت رژه میرود .میسازی و میسازی و از یک جایی به بعد میبینی کج تر از چیزی که باید بالاتر و بالاتر میرود .

که نه بدانی کدام خشت را کج گذاشته ای نه بتوانی دیوار را خراب کنی و همت دوباره ساختنش را بکنی و نه حتی بتوانی رهایش کنی . تا ثریا دیوارت را کج میسازی و " میدانی " که داری کج میسازی و کاری از دستت برنیاید . خودت را مجبور به ساختن دیواری میکنی که کج ساختنش یک روزی آوار میشود روی سرت . "که در خود شکست آیینه ی باور من ".