فی الواقع

تو بیا تا برقراره دنیا

سه شنبه, ۲۲ آبان ۱۳۹۷، ۰۱:۲۸ ق.ظ

""""""""""""""""""من امروز یه اعتراف بزرگ و آروم دم گوش کسی گفتم بدون اینکه قبلش حتی به جمله ای که گفته باشم فکر کرده باشم . الان دارم بهش فکر میکنم . و خب نتیجه ش چیه؟ دلم میخاد به اندازه تمام عمرم زار بزنم به حال خودم"""""""""""

چرا گذشته آب از سرت؟

شنبه, ۱۹ آبان ۱۳۹۷، ۰۱:۱۶ ب.ظ

نمیبینی؟

هر قدمی رو از موقعی که من اون بچه کوچیک رو پل بودم برداشتم به خاطر این بوده که بهت نزدیک شم...

+دیالوگ_memoirs of a Geisha


++++چیه این زندگی؟؟

نده زندگیمو بر باد

جمعه, ۱۱ آبان ۱۳۹۷، ۰۱:۲۷ ق.ظ

یکی باید بیاد دستشو بزاره رو شونه مو بهم بگه هی رفیق!چیکار داری میکنی؟ با خودت؟ با زندگیت؟

نزار اینا واست نقش بازی کنن

شنبه, ۵ آبان ۱۳۹۷، ۱۱:۱۹ ب.ظ

حتی بهترین و برند ترین لباسای دنیا باید اندازت باشن تا بهت بیان و مال تو باشن .

تو ک میفهمی چی میگم؟

دیگه پریده مغزم؛ ولی از فکر من نمیری!

شنبه, ۲۱ مهر ۱۳۹۷، ۱۲:۳۹ ق.ظ

An old  post:

دارم فکر میکنم. صرفن دارم فکر میکنم . ب تموم لحظه های تکراری ب این لحظه م . ب تموم وقتایی ک حس و حالم همین شکلی بوده . دارم تمومشون و دوره میکنم . همه چیو . ک چی میشه ک هر چند وقت ی بار این جوری میشم . این مدلی میشم . همه چیو گم میکنم . مدادمو گم میکنم.  کتابمو گم میکنم . عینکمو گم میکنم. دستامو گم میکنم . لامسه مو گم میکنم. بویایی مو گم میکنم . شنوایی مو گم میکنم . بینایی مو گم میکنم.  دلم! دلمو گم میکنم! من ... من حتی خودمم گم میکنم... تموم وجودمو با تموم تعلقات ممکنه ش گم میکنم! بعد میچرخم دور خودم...میگردم ک پیدا کنم! خودم دست خودم و میگیرم و با هم و دوتایی میگردیم دنبال خودم. صدام و میبرم بالا ک کجایی؟؟ دنبال صدام میگردم و گوشام و تیز میکنم دنبال شنوایی گوشام! چشم میچرخونم دنبال بینایی چشمام! عینک ب چشمام میزنم و میگردم دنبال عامل از بین رفتن ضعف نگام! من خودکار میزارم بین صفحه ی کتاب های عاشقانه و عشق یاد میگیرم و بازم میگردم دنبال قلم و کتابم! همه چیز هست و نیست . گم نیستن و من گمشون میکنم . پیدان! پیداشون نمیکنم. بعد ب خودم میام میبینم فکرم، چشمام، گوشام، صدام، تموم حسای وجودم پرت شده ی جای دیگه و حواسم نیست! جای دیگه ست . دلم جای دیگه ست . چشمم دنبال ی جای دیگه ست . دلم ب سمت هوایی میره ک اینجا نیست . من گم میشم . پیدا نمیشم . بغض میشم.  اشک نمیشم . حالم خراب میشه . خوب نمیشه . خوب نمیشم...

خوب نمیشم و میگردم و چرخ میخورم دنبال خودم . آهنگای مورد علاقه مو میزارم کنار و گوشم میره سمت آهنگایی ک شکل یکی دیگه ست . فیلمای مورد علاقم و پاک میکنم و میشینم ب خوندن پایه و اساس و تاریخچه و چند و چون ی سری فیلم ک شبیه من نیست و شبیه یکی دیگه ست . بعد  پلی شون میکنم و چشم میدوزم بهشون . مطالعاتم میاد بیرون از کتابای خودم و میشینم ب خوندن مورد علاقه های کسی ک مورد علاقه هاش شبیه من نیست! من فلسفه ها و منطقایی میخونم و سر از اعجاز اهرام ثلاثه ای درمیارم ک بود و نبود و نیست و هستش واسم مهم نیست!  رو میارم ب سر دراوردن از چیزایی ک سردراوردن ازشون تو مخیله ی من نیست. ب چیزایی فکر میکنم ک برای فکر من نیست! تبدیل ب چیزی میشم ک شکل من نیست.  ادمی میشم ک من نیست . تموم فکر و حواس و کارام دل میده ب دل دادنای کسی ک مال من نیست! مال من نیست و من از وقتی یادمه دوره ای خودمو گم کردم و جا گذاشتم پیش اون و هر دفعه ی چیزی از خودم و جا گذاشتم . ی تیکه ی کوچیک از خودم گم شده و دیگه پیدا نشده! من ذره ذره دارم از خودم کم میشم . من از وقتی یادمه کم شدم از خودم! از وقتی فکرم کار میکنه سرگیجه گرفتم واس پیدا کردن خودم . ک ب ازای هر بار سنگین شدن قلبم بغض شدم و اشک نشدم و قلبم سنگین تر از بار قبل شده! هر بارم دور تر و دور تر شدم نسبت ب تیکه های گم شدم  . هر بارم شبیه تر شدم نسبت ب خودمی ک خودم نیستم و  خودمی ک پیش یکی دیگه ست ... خودمی ک گم میشم پیش اون و پیدا نمیشم پیش اون...



+ این نوشته تو سال 95 ثبت شده . خب واقعا من چیزی ازش یادم نمونده . یادم نمیاد چرا نوشتمش . به یاد کی نوشتمش . دلم غصه ی چی و کی رو داشت که نوشتمش . مطمئنم تمام کارا و فکرایی ک توش نوشتم ازم سر زده ولی نمیدونم چرا و کی و کجا و حتی نمیدونم کارام از فکر چه کسی منشا گرفته بوده . ولی اینکه غصه ش از دلم رفته باشه؟ اینطور فکر میکنی؟ بزار برات توضیح بدم...

 تو فکر کن زخم به تنت خورده باشه . هر روز . به هر دلیل . ماه ها و سال ها بگذره و تو دردات یادت بره . زخمات یادت بره . ولی منکر ردی ک ازون زخما رو تنت جا مونده ک نمیتونی بشی . جای زخمایی رو تنت میمونه ک تو یادت نیست چه وقت و ب چه علت اتفاق افتادن . ولی هستن . تا همیشه باهات هستن .

 


+ هر چند؛ امیدوارم این مقطعی که الان وجود داره همین جوری بگذره و از یاد بره .یادم بمونه دردی هست . ولی علتش یادم بره.

تو برس ب داد این قلبی که بی تو دیگه آروم نیست

پنجشنبه, ۵ مهر ۱۳۹۷، ۱۰:۱۱ ب.ظ
میخام یه اصلاحیه ب تموم نوشته های اینجا بزنم .
All of them are bullshitttttt
Ok?
Bullshitttttttt

...

پنجشنبه, ۲۹ شهریور ۱۳۹۷، ۰۵:۲۹ ق.ظ

خدایا

ب حق همین صبحی که ظهر غم انگیزی را در پیش دارد،

تمام غم ها و ناراحتی ها و گرفتاری ها و مریضی ها و تمام اتفاق های ناخوشایندی که اتفاق افتادنشان حتمی ست،

از او بگیر و ب من بده .

من صبر و تحمل و طاقت کمی برای تحمل رنج ها دارم .اما راضی ام به تحمل تمامشان در حین آرامش او.

دست کم هر دو سه شب سیر به فکرش هستم

پنجشنبه, ۲۲ شهریور ۱۳۹۷، ۰۳:۴۸ ب.ظ

What is this fucking world

آهای غمی که مثل یه بختک رو سینه ی من شده ای آوار

شنبه, ۱۷ شهریور ۱۳۹۷، ۰۶:۴۹ ق.ظ
تو ناخودآگاه من حسی در حال رشد هست که نمیتونم منشا خاصی براش پیدا کنم . چیزی داره همه وجود منو تو خودش حل میکنه که شبیه هیچ چیز تکراری ای نیست .
آلزایمر . کلمه ای که نه به تلفظش بلکه به تمامش احتیاج دارم .
چیزی در حال رشده. از مغزم سر چشمه میگیره و به قلبم میرسه و تمام جوارح و در بر میگیره و در نهایت به شکمم میرسه. بزرگ و بزرگ تر میشه و قابلیت های جدیدتری پیدا میکنه. با چشمای سرخش زل میزنه به من و گرز به دست فرمان میده. فرمان میده و زندگی بی رنگ تر میشه.
گذشته . گذشته تبدیل به آزار دهنده ترین نقطه دنیا میشه. از تلخ ترین خاطرات تا خوش ترینش . حتی بی معنی ترین . پر کردن یه لیوان آب برای خوردن . به یاد آوردن رمز کارت بانکی.  صدا زدن اسم دوستی.  به یاد اوردن کسی . ثانیه هایی که طی میشن.  تموم میشن . حتی همینایی که دارن میگذرن .آره درست شنیدی.  آزار دهنده . و کلمه ی دیگه ای براش نیست .
غده ها و توده های در حال رشد و غرورای بیجا و صداهای خفه شده . تصمیم به رفتنای یهویی . بار سفر بستنای یهویی تر .باز کردن چمدونا و کنار گذاشتناشون برای یه روز بهتر.  و خب کجاست اون یه روز بهتر؟
هوا گرمه و سرد نمیشه .من از چرت زدنای نشسته بیزار بودم تمام عمر و به خودم اومدم و دیدم خستگی بلای بیزاری با خودش میاره .خستگی هم در حال رشده .

غده ها و توده ها و سرطان های بدخیمه مغزی . سکته های ناقص قلبی . زبونه لکنت گرفته و شجاعتای اعدام شده .

چیزای خیلی عجیبی تو من در حال رشدن .  

رفته مجنون و لیلا به جا مانده

پنجشنبه, ۲۵ مرداد ۱۳۹۷، ۰۸:۳۷ ب.ظ

دیگه نمیشه اینجا نفس کشید . دیگه اینجاها هوای کافی نیست . هیچیش اندازه من نیست و فاک به این زندگی که گاها فکر میکنم شاید من اندازه ش نیستم . اوضاع عوض شده و چیزی برای موندن نیست. هی با خودم میگم باید برم و باید ترک کنم . باید اینجا و همه تعلقات مادی و معنویش و ترک کنم . باید برم و دوباره با خودم مرور کنم که چی شد و چیکارا کردم و بعد همشون رو به قهقهرا بفرستم . من ظرفیتم برای موندن هام تموم شده . آره ... گاها یادم میره باید برم و بعد یه تلنگر بی ارزش و ثانیه ای منو میبره و میکشونه تو خودم و تبدیل میشم به یه جنین نه ماهه که زور میزنه خودشو بکشه بیرون ازون تگنای طاقت کش . خیلی صبر کردم برای فرصتی که رفتن و برام آسون کنه . پیش اومد.نرفتم. موندم و به دلم صابون بهتر شدن اوضاع رو زدم و باز هم تکرار میکنم که فاک به این زندگی که هیچ جاییش اندازه هاش درست نیست.  موندم و بار ها خودمو لعنت کردم برای موندنای بی دلیل . ولی حالا باید رفت.  همین حالایی که حتی هوای موندنم نیست و بوی گه موندگی همه جا رو گرفته . چرا نباید برم وقتی روحم خیلی وقته که دیگه اینجا نیست . دلخوشی های قدیمی مردن و کسی که باید ، دست منو برای موندن نگرفته و حتی وادارمم نمیکنه برای موندن.

بغض و اشک چیز روتینی میشه برات وقتی همه آدما و چیزایی که دوست داری داشته باشی ؛ قبل ترها توی مشتت بودن و حالا چیزی ازشون برات نمونده.  حالا تنها کاری که ازشون برمیاد یه آغوش پر بغض و یه ببخشید بی ثمره . چه انتظاری میشه داشت وقتی حتی آدما و خودت هم دیگه اندازه هم نیستید و کاری برای هم نمیتونید بکنید؟ از دست رفته ها از دست رفتن و بجز باور برنگشتنشون چیز دیگه ای نداریم .

من باور کردم . رفتن آدما رو باور کردم و حالا به این باور رسیدم که باید برم. زندگی مرحله ی پرتی رو داره میگذرونه و من باید خودمو آماده کنم و تموم این بند و بساط خاک گرفته رو با خودم جمع کنم و ببرم. کسی هر روز حس ششمش از نبودن و نموندن منو واسم تکرار میکنه و من میخندم و یه نه بزرگ حواله ش میکنم و کیه که بدونه من تو این بی هوایی دارم قاتل خودم میشم و باید خودمو نجات بدم و وای بر من که سست تر ازونم که همت کنم واسه بستن چمدونای رفتن .

فرق کرده اوضاع .گفته بودم غصه های بدی میخورم و خب نباید اینو به حساب واکنشای یهویی و افسردگیای لحظه ای میذاشتیم. چون غصه های بد تبدیل شدن به چیزای خیلی بدتری . دارن منم بد میکنن و من دیگه هیچ چیز خوبی واسه مقابله ندارم . دیگه هیچ چیزی ندارم.  

کسی برام پیام فرستاده بود که من کمکت میکنم . نمیذارم چیزی مثل قبلش بمونه و همه ی اون آدم بدا رو از زندگیت حذف میکنم و بدیاشونو از بین میبرم . پیش من واسه اون خط و نشون کشیده بود و دندون و چاقو تیز کرده بود براش . شنیده بودم و هیچ اعتنایی نکرده بودم و فقط منتظر مونده بودم . موعدش رسیده بود و اون کاری نکرده بود . منم از هوای نفس کشیدنم کم و کمتر شده بود .

من باید برم . باید ازین برزخ لعنتی گورمو گم کنم و ته این سردرگمیا رو پیدا کنم و خودمو تبعید کنم همونجا.  باید برم. باید ترک کنم .