فی الواقع

تو که قول دادی نذاری این چشما بی تو بمونن خیس

جمعه, ۱۶ فروردين ۱۳۹۸، ۱۰:۵۶ ب.ظ

روزها گذشته و حالا این منی ام که بی تو مونده .

 

یک سال گذشته .من دستامو گذاشته بودم تو دستای کسی و ژست های فوق العاده ای جلوی دوربین عکاس گرفته بودم.لبخند های دلنشینی روی صورتم چسبونده بودم .تمام قاعده هامو دور انداخته بودم و تو میدونی این یعنی چی .و تنها تویی که میدونی یعنی چی . عروس ستاره ها شده بودم و خورشید از دستام دور افتاده بود .سیاهی ای رو چشمام بند نمیشد و قطره ای و قطره هایی باهاشون شره میکردن .

یک سال گذشته . روزای سختی از من به جا مونده . عیدی گذشته بود که من هفت سین نداشتم .روزامو گذرونده بودم  . تو هیچ روزی تو نبودی .فکرم با تو نبود! ولی جایی مونده بود که پیش تو نبود  . این غم انگیز تر بود.

آوازهای زیادی تو تنهایی هام زمزمه کرده بودم. شعر های زیادی به در و دیوار خونه چسبونده بودم . تو مخاطب هیچ شعری نبودی . مخاطب هیچ شعری نموندی.  اما همشون بدون تو مونده بودن. این غم انگیز تر بود.

بوسه ای شکل می گرفت.  تو جای هیچ کسی نبودی . اما هیچ کس تو نبود.  این غم انگیز تر بود .

یک سال گذشته و روزهای زیادی . من تنها نمونده بود  . اما من منی بود که بی تو مونده بود. این از تمامش غم انگیز تر بود.

تا سوال ب رفتن یا موندن؛ یه گل یا پوچ

پنجشنبه, ۲۵ بهمن ۱۳۹۷، ۰۹:۴۷ ب.ظ

ماجرا ازین قرار بود که ما دوست داشتیم همدیگه رو خوشحال کنیم . دوست داشتیم همدیگه رو دوست داشته باشیم . دوست داشتیم همدیگه رو سالم ببینیم.سلامت . شاد . در اوج . بی دغدغه . اما یه جای کار میلنگید . چند جای کار میلنگید . میلنگید . میلنگد . بلنگد .

ما زخم میزدیم به هم .خون از رگ های همدیگه میریختیم . از چشمای هم . قلبای همو میشکوندیم. بغضای هم . ولی خب دوست داشتیم همو . اگه نداشتیمم بدون هم نمیتونستیم. بدون من . بدون اون. بدون هم . چیزی کم میشد که جاش پر نمیشد. خسته میشدیم از هم . آه میکشیدیم برای هم . ولی خدا رو قسم میدادیم ما رو از هم نگیره . جدامون نکنه . دردی به دردامون اضافه نکنه. با هم برای فردا نقشه ای میکشیدیم و ب محالیتش تف مینداختیم و فقط میخواستیم همو خوشحال ببینیم . نمیدونست من از گلای مصنوعیه موندنی بدم میاد؟ به درک. نمیدونست بیزارم از همه چی؟ به درک . میدونستم و به ندونستن میزدم که از برم کارا و حرفا و فکراشو؟ به درک. ما فقط میخواستیم همو خوب ببینیم . اون بالا بالا ها . صد تا بهتر از ما وجود داشت؟ حسرت میخوردیم؟ حسادت میکردیم؟ اشکامونو تو بالش خفه میکردیم؟ بغضامونو تا مرز عفونت تو گلومون نگه میداشتیم ؟ مهم بود؟ بود؟؟د آخه نبود . بازم میدوییدیم واسه حال خوب هم کاری کنیم .کارها میکردیم . برگ برنده ها رو میکردیم . حماقت ها میکردیم . جا می موندیم . جا میزدیم .

ماجرا ما بودیم . مایی که خوشحال شدنی نبود . مایی که بلد بود خوشحال کنه و بلد نبود حالش خوش شه.  دیر فهمیدیم ولی  . دیر فهمیدیم و زود تصمیم گرفتیم . تصمیم گرفتیم و دست کشیدیم . زخمایی که به هم زدیم و فراموش کردیم . قلبایی که شکسته بودیم به هم برگردوندیم .سر از جهنم در نیاوردیم اما بهشت رو هم رها کردیم. دست کشیدیم.  دست برداشتیم.  چمدونای رفتن و پر کردیم و هر کدوم راه خودمونو رفتیم.

من که گفته بودم دارم میرم.  گفته بودم دارم میرم و گفته بودم دلم پیش تر از من رفته.  گفتم که میرم و رفتم . گفته بودم میرم . گفته بودم.

نگو باشه برای بعد؛ همین الانشم دیره

چهارشنبه, ۱۷ بهمن ۱۳۹۷، ۱۲:۱۳ ب.ظ

بله . درسته. حقیقت داره . زمین گرده . یه روزی دوباره میرسی به آدمایی که نباید و هرگز .

حقیقت داره و حقیقت مضحکیه . یه روزی دوباره میرسی به خودی که نباید میبودی و بودی.  دوباره ملاقاتش میکنی.

درسته.

حقیقت داره.

مهم اینه دوست داشتی بیشتر ازین بهت خوش بگذره

يكشنبه, ۷ بهمن ۱۳۹۷، ۰۹:۳۱ ب.ظ

[ میگفت که بعد ازین به خوابم بینی

  پنداشت که بعد او مرا خوابی هست...]

اجازه بدم همه از روم رد شن

چهارشنبه, ۳ بهمن ۱۳۹۷، ۰۴:۱۰ ب.ظ

" احساس میکردم اگر اوضاع همین طوری بماند دق میکنم .اوضاع همین طور ماند و دق نکردم ."

پوستمون کلفت شده یا درد ها بیخودی الکی بزرگ جلوه میکنن؟ موضوع چیه؟ موضوع چیه که تموم نمیشه؟ روز ها و شب ها خاستیم بگذره و تموم شه و راحت نشدیم . نشده . اوضاع همون طور نمونده و بد شده و بدتر شده و خیلی بدتر شده و به جای ایست دادن صبر کردیم . چیه این زندگی؟این زندگیه لعنتی چیه؟

این قید، بدون شرط است

سه شنبه, ۴ دی ۱۳۹۷، ۱۰:۱۹ ب.ظ

من یه دسته گل نرگس تو دستام داشتم . روزها و ماه ها و سال ها گذشته بود و من بالاخره تو دستام عطر نرگس و یدک میکشیدم . خیابونا همون خیابونا بودن . آدما همون آدما بودن . ولی من دیگه من نبودم . پوزخند کسی ناراحتم نکرد . غصه ی کسی ناراحتم نکرد . اخم و خنده ی کسی منو تو خودم حبس نکرد .من میخندیدم و شاد بودم و تو دستام نرگس داشتم . دیگه هیچ مسیر میانبری رو انتخاب نکردم . از هیچ جای خلوتی رد نشدم .خیابونای شلوغ و طولانی رو انتخاب کردم و دلم میخواست جار بزنم که همه ببینن و بفهمن تو دستام نرگسی دارم که قدم به قدم در حال بوییدنش بودم . روزها گذشته بود و ماه ها و سال ها . غصه ها و افسردگی ها و تاریکی ها . درا باز شده بودن و شب ها صبح شده بودن و من یه دسته نرگس تو دستام بود.

افسار پریشانی من دست خودم نیست

يكشنبه, ۲۵ آذر ۱۳۹۷، ۰۲:۴۵ ب.ظ

بعدش میرسی به جایی که کم کم از خودت متنفر میشی . بدت میاد از چیزی که هستی . از چیزی که نشون میدی نیستی . رها میکنی خودتو . میزاریش سر راه . هیچ کی پیداش نمیکنه . هیچ کی دستشو نمیگیره . میمونه تو سایه ها و تاریک میمونه و کم کم میمیره . متنفر میشی ازش .

تو یه بار زنده ای!

شنبه, ۲۴ آذر ۱۳۹۷، ۰۱:۴۲ ب.ظ

مثلا خود من . دیگه نمیتونم سینا حجازی گوش کنم.  یا آلبوم عاشقانه های احسان.  یا اون آهنگ قدیمیه مهدی کرمی.  یا خیلی چیزای دیگه.  دیگه نمیتونم گوش کنم چون یاد خاطراتی می افتم که بیاد اوردنشون منو از خودم بیزار میکنه .

+اگه دوستت داره، خب درکش کن

 اگه زجرت میده، خب "ترکش کن"

ولی مگه مهمه؟

پنجشنبه, ۲۲ آذر ۱۳۹۷، ۰۸:۳۲ ب.ظ

اگه بخوام رابطه ی خودمو با اون شرح بدم:

اون حرف میزنه،

من به صورت پیش فرض حرفاشو دروغ تلقی میکنم،

دروغه حرفاش درمیاد،

من با لبخند خودمو میزنم به اون راه، 

اون با پر رو ترین حالت ممکن ب فاکینگ لایش پافشاری میکنه،

من با قلب و بوسه خودمو میزنم به اون راه،

میبینم دروغ میگه،

خودمو میزنم به اون راه،

میشنوم دروغ میگه،

خودمو میزنم به اون راه،

خودش میگه دروغ میگه!!

بازم خودمو میزنم به اون راه.

تمام.

روزای تاریک و سرد

دوشنبه, ۱۹ آذر ۱۳۹۷، ۱۱:۴۸ ب.ظ

 بیا در حالی که داریم سعی میکنیم از ته دل بخندیم خاطره ای رو دوره کنیم . چرا؟ حالا بهت میگم .موضوع اینه که من امروز صبح از خواب بیدار شدم . صبح زود. خب باورش سخته ولی بیدار شدنای صبح زود واسه من عذابه و وای به جبر روزگار . با اون حال و با چشمای بسته ناخودآگاه و برخلاف تمام روزهای قبل سعی کردم موهامو ببافم. بافتم . موهام بافته شده بود و من جلوی آینه بودم و هشیار تر از هر وقت دیگه ای داشتم خودمو نگاه میکردم. چرا؟ بازم صبر کن تا برات بگم. من تو زمان پرت شده بودم . رفته بودم به چند سال قبل . رفته بودم به اون صبح زودی که با چشمای بسته موهامو بافته بودم و زده بودم بیرون . من احمق بودم و بقیه دامن زده بودن به حماقت من . خوشحال بودیم و عکس انداخته بودیم و دل به فرداهای بهتر بسته بودیم . گریه هامون و پشت سر گذاشته بودیم و بغضامونو قورت داده بودیم و فقط به کمبود خواب هامون فکر کرده بودیم.  ما کجا بودیم؟ اون روزا کجا گم شدن؟ کجا گم شدن که دیگه پیدا نمیشن؟ اون روز و اون ساعت و اون دقیقه کی منو نفرین کرده بود که من صبح زودا باید از خواب بیدار شم و زل بزنم به خودم و خاطره قورت بدم و حسرت بکشم؟ کی خنده های منو دید که حالا باید اشک بالا بکشم؟کی واسه من آرزوهای بد بد کرد و واسه برآورده شدنشون دخیل بست؟ چی شد که این شد؟ چی شد که خنده دور شد؟ چی شد که خندیدنامون یه سعی بی ثمر شد؟چی شد؟