رفته مجنون و لیلا به جا مانده
دیگه نمیشه اینجا نفس کشید . دیگه اینجاها هوای کافی نیست . هیچیش اندازه من نیست و فاک به این زندگی که گاها فکر میکنم شاید من اندازه ش نیستم . اوضاع عوض شده و چیزی برای موندن نیست. هی با خودم میگم باید برم و باید ترک کنم . باید اینجا و همه تعلقات مادی و معنویش و ترک کنم . باید برم و دوباره با خودم مرور کنم که چی شد و چیکارا کردم و بعد همشون رو به قهقهرا بفرستم . من ظرفیتم برای موندن هام تموم شده . آره ... گاها یادم میره باید برم و بعد یه تلنگر بی ارزش و ثانیه ای منو میبره و میکشونه تو خودم و تبدیل میشم به یه جنین نه ماهه که زور میزنه خودشو بکشه بیرون ازون تگنای طاقت کش . خیلی صبر کردم برای فرصتی که رفتن و برام آسون کنه . پیش اومد.نرفتم. موندم و به دلم صابون بهتر شدن اوضاع رو زدم و باز هم تکرار میکنم که فاک به این زندگی که هیچ جاییش اندازه هاش درست نیست. موندم و بار ها خودمو لعنت کردم برای موندنای بی دلیل . ولی حالا باید رفت. همین حالایی که حتی هوای موندنم نیست و بوی گه موندگی همه جا رو گرفته . چرا نباید برم وقتی روحم خیلی وقته که دیگه اینجا نیست . دلخوشی های قدیمی مردن و کسی که باید ، دست منو برای موندن نگرفته و حتی وادارمم نمیکنه برای موندن.
بغض و اشک چیز روتینی میشه برات وقتی همه آدما و چیزایی که دوست داری داشته باشی ؛ قبل ترها توی مشتت بودن و حالا چیزی ازشون برات نمونده. حالا تنها کاری که ازشون برمیاد یه آغوش پر بغض و یه ببخشید بی ثمره . چه انتظاری میشه داشت وقتی حتی آدما و خودت هم دیگه اندازه هم نیستید و کاری برای هم نمیتونید بکنید؟ از دست رفته ها از دست رفتن و بجز باور برنگشتنشون چیز دیگه ای نداریم .
من باور کردم . رفتن آدما رو باور کردم و حالا به این باور رسیدم که باید برم. زندگی مرحله ی پرتی رو داره میگذرونه و من باید خودمو آماده کنم و تموم این بند و بساط خاک گرفته رو با خودم جمع کنم و ببرم. کسی هر روز حس ششمش از نبودن و نموندن منو واسم تکرار میکنه و من میخندم و یه نه بزرگ حواله ش میکنم و کیه که بدونه من تو این بی هوایی دارم قاتل خودم میشم و باید خودمو نجات بدم و وای بر من که سست تر ازونم که همت کنم واسه بستن چمدونای رفتن .
فرق کرده اوضاع .گفته بودم غصه های بدی میخورم و خب نباید اینو به حساب واکنشای یهویی و افسردگیای لحظه ای میذاشتیم. چون غصه های بد تبدیل شدن به چیزای خیلی بدتری . دارن منم بد میکنن و من دیگه هیچ چیز خوبی واسه مقابله ندارم . دیگه هیچ چیزی ندارم.
کسی برام پیام فرستاده بود که من کمکت میکنم . نمیذارم چیزی مثل قبلش بمونه و همه ی اون آدم بدا رو از زندگیت حذف میکنم و بدیاشونو از بین میبرم . پیش من واسه اون خط و نشون کشیده بود و دندون و چاقو تیز کرده بود براش . شنیده بودم و هیچ اعتنایی نکرده بودم و فقط منتظر مونده بودم . موعدش رسیده بود و اون کاری نکرده بود . منم از هوای نفس کشیدنم کم و کمتر شده بود .
من باید برم . باید ازین برزخ لعنتی گورمو گم کنم و ته این سردرگمیا رو پیدا کنم و خودمو تبعید کنم همونجا. باید برم. باید ترک کنم .