فی الواقع

دوشنبه, ۲۲ مرداد ۱۳۹۷، ۱۲:۲۲ ق.ظ

بغض، خوشحالی ، آرامش ، حسرت ، حسادت ، غرور ، درد و خیلی دیگه از حسای متناقض باور نکردنی؛

همون چیزایی هستن که همزمان تو لحظه به لحظه های امروزم جریان داشتن و من مینویسم که یادم بمونه چقدر برام خاص بود . 


من

پنجشنبه, ۴ مرداد ۱۳۹۷، ۰۳:۵۵ ق.ظ

من ازونام ک آوار یهو رو سرم خراب میشه . میپرسی چرا اینو میگم؟ پس خوب گوش کن .

زندگی میچرخه و من اتفاقی رو که کسی منتظرش نمیمونه هر روز و هر هفته منتظرش میمونم. چون قبلترا اتفاق افتاده و ما امید بستیم ب تکرار نشدن دوبارش و متحیر به وقوعش زل زدیم . و خب چرا دروف؟ همه فراموش کردن و من پیش خودم زار زدم که چرا کسی کاری نکرد؟

بیشتر اسیر بادها میشه

يكشنبه, ۳۱ تیر ۱۳۹۷، ۰۶:۳۹ ب.ظ
"همیشه تصمیم های جدی به دنبال پشیمونی های جدی تر گرفته میشن"

بره ی قربانی؛ابرک بارانی

پنجشنبه, ۲۸ تیر ۱۳۹۷، ۰۳:۰۳ ق.ظ

"من کینه هامو دوست دارم.مثل حیوونای کوچیک خونگی به همشون میرسم. "

 +دیالوگ

.

شنبه, ۲ تیر ۱۳۹۷، ۰۳:۲۶ ب.ظ

بی پناهی .

بی پناهی.

بی پناهی.

بی "پناه"ی

بی پناهی.

بی پناهی.

بی پناهی.

بی "پناه"ی

بی پناهی.

بی پناهی.

بی پناهی.

بی "پناه"ی

بی پناهی .

بی پناهی.

بی پناهی.

بی "پناه"ی

تا کجا باید تکرارش کرد که ازش خالی شد . تا کی باید تکرارش کنه؟ بی پناه بود .یه تنهای بی پناه بود

یه روز خوب، یه روز دیگه س

سه شنبه, ۲۲ خرداد ۱۳۹۷، ۱۱:۵۳ ب.ظ

"مدام از خودم میپرسم این زخم های آشکار و پنهان چگونه درمان میشوند و کی بحران به پایان میرسد؟"

همه چیم رفته ز دستم

يكشنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۷، ۱۲:۲۵ ق.ظ

آدما چه جوری گریه میکنن که غصه هاشون آب میشه؟

بهم بگو .

آخه اون غصه های بدی میخورد .

غصه های خیلی بدی میخورد .



+طاقت و صبر و قرارم

 دلم و یار و دیارم

گاهی نه آشتی میکنی، نه قهرو بلدی

سه شنبه, ۸ خرداد ۱۳۹۷، ۱۱:۴۹ ب.ظ
Clay: I dont undrestand why peaple love peaple who arent good for them
Hannah: I dont know what to tell you. We dont know choose we fall for
Clay: yeah, tell me about it.
 
دیالوگ

میدونی؟ حداقل بعدها که ازین روزا گذشت، من میتونم ادعای اینو داشته باشم تو سختیات و تنهاییات پیشت بودم . میتونم ادعای اینو داشته باشم که این من بودم که سعی کردم برات کاری کرده باشم .
تلخ این بود که همین امروزی که لرزش دستام و بغض گلوم و سوزش چشمام به من حسی جز حقارت نداده بودن و باید میبودی نبودی .

از فریب روزگار،خم به ابروت نیار

چهارشنبه, ۲ خرداد ۱۳۹۷، ۰۱:۴۱ ب.ظ

ازم بپرس تهوع یعنی چی ،

تا برات تکرار کنم که " تکرار "

چی میدونی از غم تو دل تنگ عقاب اسیر؟

سه شنبه, ۱ خرداد ۱۳۹۷، ۰۱:۴۲ ق.ظ

شاید به هر کس بگی معنوی ترین لحظه ی زندگیت چی بوده ، چیزای مختلفی به ذهنش برسه برای گفتن. و یا شاید هم پیش زمینه ی خاصی برای جواب این سوال نداشته باشه .

ولی من یه جواب پر رنگ دارم و مطمئنم پر رنگیش تا هستم برام کمرنگ نمیشه .

تو که میدونی کدوم لحظه رو میگم؟

اون روزا من ترسناک ترین روزهای عمرم و سپری میکردم . روزایی که ترس تموم وجودمو گرفته بود و من تو اوج بی پناهیام رو اورده بودم به چهل روزه های زیارت عاشورا و عهد. و این بین چیزی که از ذهن و زبونم دور نمیشد آیه هایی بود از بقره . آیت الکرسی. من میترسیدم و به خودم میلرزیدم و آیت الکرسی ورد زبونم بود و با خودم میگفتم خدای این آیه ها علت این ترسا رو از من میگیره و قلب منو آروم میکنه .

تو که میدونی از چیا حرف میزنم؟

یه شب خوابیدم و صبحش مثل بقیه روزا از خواب بیدار نشدم. صبح علی الطلوع بود و بین خواب و بیداریام چیزی شبیه به اذان دم غروب که از مسجد پخش میشه تو گوشم میچیده بود . اذان نبود ولی .یکی انگاری داشت از پشت تموم بلندگوهای مسجد محل همون چند آیه رو با قشنگ ترین صدا و لحن میخوند و من بین همون خواب و بیداریام باهاش تکرارش میکردم . چشمام بسته بود و آیت الکرسی بین لبام چرخ میخورد و من میشنیدم و به خودت قسم که اون صدا و حس هنوزم برام زنده س .چشم که باز کردم خونه ساکت تر از همیشه بود و من تو چشمای خواب بقیه دنبال بیداری ناشی از اون صدای بلند بودم . اما چنین خبری نبود . چند دقیقه گذشت تا به خودم اومدم و به خودم فهموندم فقط خواب بوده و قلبم ریخته بود ازین حس سر صبحی و با خودم فکر کرده بودم تو باعث این حسی و نگاه کردی به قلبم و خواستی ترسام و از من بگیری .

نگرفتی. حالا مدت ها از اون روز میگذره و تمام پناه. اوردنای من به تو هیچ نتیجه ای نداشته و تو فهمیدی دارم از تو امید میبرم و نخواستی نشون بدی این پناه عبث نیست .

من هنوز ترسام و یدک میکشم و تو خودت میدونی و میبینی که دیگه از بین رفتنی نیستن و هیچ کاری نکردی . 

همه ی اینا رو گفتم واسه یه علت . همه ی اینا رو گفتم که تهش یه چیز و بهت بگم. خواستم قسم بخورم به همون لحظه ای که بین خواب و بیداریام بهترین لحظه و شاید بشه گفت عمیق ترین لحظه ی زندگی منو ساخت و آرامشی بهم داد که هیچ چیز دیگه ای نداد .خواستم به قشنگی اون لحظه و حال خوبی که از اوهام نگاه تو بهم دست داد قسم بخورم . قسم بخورم که اتفاقی که از فردا به بعدم میخواد اتفاق بیفته تظاهر به من قبل تر ازینه و تو هیچ نقشی توش نداری و خودت بهم یاد دادی هیچ نیت زندگیمو وصل تو نکنم . چون تو خودت بودی که اینو بهم فهموندی و یادم دادی .

هر چند

که هر بار کفر گفتم ترسی به ترسام اضافه شده . ولی مگه چاره ای هست .