فی الواقع

چی میدونی از غم تو دل تنگ عقاب اسیر؟

سه شنبه, ۱ خرداد ۱۳۹۷، ۰۱:۴۲ ق.ظ

شاید به هر کس بگی معنوی ترین لحظه ی زندگیت چی بوده ، چیزای مختلفی به ذهنش برسه برای گفتن. و یا شاید هم پیش زمینه ی خاصی برای جواب این سوال نداشته باشه .

ولی من یه جواب پر رنگ دارم و مطمئنم پر رنگیش تا هستم برام کمرنگ نمیشه .

تو که میدونی کدوم لحظه رو میگم؟

اون روزا من ترسناک ترین روزهای عمرم و سپری میکردم . روزایی که ترس تموم وجودمو گرفته بود و من تو اوج بی پناهیام رو اورده بودم به چهل روزه های زیارت عاشورا و عهد. و این بین چیزی که از ذهن و زبونم دور نمیشد آیه هایی بود از بقره . آیت الکرسی. من میترسیدم و به خودم میلرزیدم و آیت الکرسی ورد زبونم بود و با خودم میگفتم خدای این آیه ها علت این ترسا رو از من میگیره و قلب منو آروم میکنه .

تو که میدونی از چیا حرف میزنم؟

یه شب خوابیدم و صبحش مثل بقیه روزا از خواب بیدار نشدم. صبح علی الطلوع بود و بین خواب و بیداریام چیزی شبیه به اذان دم غروب که از مسجد پخش میشه تو گوشم میچیده بود . اذان نبود ولی .یکی انگاری داشت از پشت تموم بلندگوهای مسجد محل همون چند آیه رو با قشنگ ترین صدا و لحن میخوند و من بین همون خواب و بیداریام باهاش تکرارش میکردم . چشمام بسته بود و آیت الکرسی بین لبام چرخ میخورد و من میشنیدم و به خودت قسم که اون صدا و حس هنوزم برام زنده س .چشم که باز کردم خونه ساکت تر از همیشه بود و من تو چشمای خواب بقیه دنبال بیداری ناشی از اون صدای بلند بودم . اما چنین خبری نبود . چند دقیقه گذشت تا به خودم اومدم و به خودم فهموندم فقط خواب بوده و قلبم ریخته بود ازین حس سر صبحی و با خودم فکر کرده بودم تو باعث این حسی و نگاه کردی به قلبم و خواستی ترسام و از من بگیری .

نگرفتی. حالا مدت ها از اون روز میگذره و تمام پناه. اوردنای من به تو هیچ نتیجه ای نداشته و تو فهمیدی دارم از تو امید میبرم و نخواستی نشون بدی این پناه عبث نیست .

من هنوز ترسام و یدک میکشم و تو خودت میدونی و میبینی که دیگه از بین رفتنی نیستن و هیچ کاری نکردی . 

همه ی اینا رو گفتم واسه یه علت . همه ی اینا رو گفتم که تهش یه چیز و بهت بگم. خواستم قسم بخورم به همون لحظه ای که بین خواب و بیداریام بهترین لحظه و شاید بشه گفت عمیق ترین لحظه ی زندگی منو ساخت و آرامشی بهم داد که هیچ چیز دیگه ای نداد .خواستم به قشنگی اون لحظه و حال خوبی که از اوهام نگاه تو بهم دست داد قسم بخورم . قسم بخورم که اتفاقی که از فردا به بعدم میخواد اتفاق بیفته تظاهر به من قبل تر ازینه و تو هیچ نقشی توش نداری و خودت بهم یاد دادی هیچ نیت زندگیمو وصل تو نکنم . چون تو خودت بودی که اینو بهم فهموندی و یادم دادی .

هر چند

که هر بار کفر گفتم ترسی به ترسام اضافه شده . ولی مگه چاره ای هست .

هر جا که میرم مقصدی

يكشنبه, ۳۰ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۱۱:۰۲ ب.ظ

اون خیلی احمق بود .

هر وقت فکر میکرد یه کار خوبی کرده بغض میکرد . غصه ش میگرفت . اشکاشو پنهونی میریخت و دلش به حال خوبیاش میسوخت .احمق بود . نبود؟

ازینکه هر دومون با هم خلاف کعبه چرخیدیم

جمعه, ۲۸ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۱۱:۱۹ ب.ظ

 13reason why

سریال داستان دختریه که خودکشی میکنه و تو اون 13 دلیل که اونو متقاعد کرده برای خودکشی رو تعریف میکنه.

نمیخوام شبیه تینیجرهای تحت تاثیر قرار گرفته رفتارکنم . نمیخوام باهاش عمیقا همزادپنداری کنم و آه از ته دل بکشم که آره! میفهممش.

نمیخوام شبیه هفده سالگی هام که عملا برام اتفاق افتاده بود چنین شرایطی که تحت تاثیر یک خودکشی ، منم شب ها و روزها به این رفتار فکر کرده بودم و تا پای عمل بهش رفته بودم باشم .

نمیخوام آه و ناله کنم و باز تکرار میکنم که نمیخوام حداقل پیش خودم شبیه تحت تاثیر قرار گرفنه ها باشم.

فقط یه چیز و میخوام بگم


هانا 13 دلیل داشت برای اینکه خودشو بکشه. 13 دلیل پیدا کرد که خودشو قانع کنه که عملی به اسم خودکشی رو انجام بده.

اما من میخوام از خودم حرف بزنم . از خودم که همین حالا و تو همین لحظه میتونم سیزده دلیل و علت نام ببرم که قانع کننده ی من برای دست به خودکشی زدن نیست .

بلکه تموم اون دلایل هستن که به خودی خود دارن منو میکشن. همین .

stop talking! talking is not trying

چهارشنبه, ۱۹ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۱۲:۱۱ ق.ظ

+هیچ وقت اون قلعه ی شیشه ای رو نساختیم

_نه، ولی اوقات خوبی رو صرف طراحیش کردیم

  The glass castle




میشه این فیلم و دید و با دیدن صحنه ی آخر فیلم ناباورانه بهش فکر کرد و اشک ریخت و  نگاه عمیقی به زندگی کرد .

نه پای رفت، نه جای حرف

دوشنبه, ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۸:۵۰ ب.ظ

من گاها غصه های بدی میخورم

غصه های خیلی بدی میخورم

بعد کم کم تو خودم حل میشم و تموم میشم و تموم غصه های بدم میمونن که عجیب شکل منن .

چون این زندگی میکوبتت اگه نکوبیش

دوشنبه, ۱۰ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۹:۱۲ ب.ظ

اون هر وقت از چیزی ناراحت و غمگین و یا حتی عصبانی بود دلش میخواست بالا بیاره . فکر میکرد اینجوری حسای بدش رو هم بالا میاره و تموم میشن و میرن .

هر وقتم حالت تهوع داشت از دست همه چی و همه کی ناراحت و غمگین و عصبانی بود. 

تهوع رابطه ی مستقیمی با زندگی اون داشت . 


+من که سفت زدم مونده خب هنوز کبودیش

    لیتو_میام بالا سرت

etc

جمعه, ۷ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۱:۴۹ ق.ظ

عمیقا احساس بزرگ شدن میکنم . چون بار ها اومدم حرف بزنم و بار ها حرفمو خوردم و به خودم اخطار دادم دیگه هرگز کسی رو تو غمات شریک نکن .

بزرک شدم نه؟ که قلبم پره از حرفایی که دوست داره همون جا دفنش کنه .

نگو تو جمجمه م افراد استالین کمین کردن

يكشنبه, ۲ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۱۱:۲۴ ب.ظ

"گمونم واژه ها مغز منو میدون مین کردن"

فراموشی یه معضله و فراموش کردن جمله بندی کلمه ها معضلی دیگه . دیگه بلد نیستم حرف بزنم.دیگه بلد نیستم چیزی بگم . من جا زدم خودمو و خودمو جا گذاشتم . 

درست تو روزایی که خسته بودم از رفت و آمدام اون داشت میرفت . پرسیده بودم چرا و اون دوری راه و بهونه کرده بود برای رفتن همیشگی . واسم مهم نبود چرا و چه کسی.  مهم من بودم و قلبی که زود عادت میکرد و جای خالی آدما حفره ی عمیقی درش ایجاد میکرد. من به خودشو صداش و وسایلاش نگاه میکزدم و مطمئن بودم بعد از رفتنش غم عمیقی منو در بر میگیره و هر روز با غصه سوال تکراری " چرا میری ؟ " رو تکرار میکردم و اون دلیل میاورد و من با لجاجت تمام رفتنش و تمام دلایلش رو زیر سوال مییردم و حالا میفهمم آدما بندگی کوچیکی از کلمه ی " ترجیح " دارن و اون رفتن و به موندن ترجیح داده بود . درست مثل منی که گفتنش رو به نگفتنش ترجیح میدم . ترجیح میدم بگم کسی تصمیم به رفتن گرفته بود که من بهش عادت کرده بودم و از رفتنش بت غم انگیز ترسناکی ساخته بودم . روزها میگذشت و هر روز به روز رفتنش نزدیک تر میشد.  

به خودم که اومدم دیدم ترک شدن همون کابوسیه که دارم ازش فرار میکنم و منطق بی فکر من بهم درگوشی میگه که قبل از ترک شدن ترک کن . و من هم همین کارو کردم . یک روز از خواب بیدار شدم و مسیرم و کج کردم از راه همیشگی و دیگه ندیدمش . دیگه تصوراتم از نبودن اون تو جای همیشگیش بی معنی شده بود چرا که تصویر حک شده تو ذهنم از آخرین دیدار مثل همیشه ی قبل تر ازون بود .

من رفتم و ترسام و غصه هامو به فراموشی سپردم . دیگه ندیدمش . راهمون شبیه هم نبود برای برخوردای اتفاقی . من حتی تو روزمرگی هام خودش رو هم فراموش کرده بودم.  تنها یادگاری هم هدیه ی کوچیکی بود که ته کیف قدیمیم جا خوش کرده بود و من حتی اون هدیه هم فراموش کرده بودم. 

فراموش کزده بودم تا همین دیروزی که کسی سلامش رو به من رسونده بود . سلامش به من رسید و خودش مثل جرقه ای که مدت ها بوده خاموش گوشه ای منتظر نشسته بوده تا آتیش بگیره تو ذهن من روشن شد و تموم نمیشه . تموم نمیشه که خوابیدم و خوابش و دیدم و اون خواب تو سرم هی تکرار میشه .

تموم نمیشه که من فراموشی گرفته حالا و همین جا گفتنش و به نگفتمش ترجیح میدم که شاید دوباره به دست فراموشی سپرده شه.

هر جوری میخنده شبیه تو نمیشه

چهارشنبه, ۱۵ فروردين ۱۳۹۷، ۰۱:۱۶ ق.ظ




خوشا فریاد زیر آب

يكشنبه, ۱۲ فروردين ۱۳۹۷، ۰۱:۳۴ ق.ظ

مینویسم که یادم نره.  مینویسم که یادم نره یه همچین شبی انگشت اشاره ب سمت خودم دراز کردم و طلبکارانه خودمو توبیخ کردم که بس کنم . بس کنم و دست بکشم.  یادم نره که " بس کنم" .